0.0از 0
خرید
    • معرفی کتاب
    • مشخصات کتاب

    معرفی کتاب بیروط

    کتاب بیروط به قلم ابراهیم اکبری‌دیزگاه داستانِ طلبه‌ جوان و سرگشته‌ای است که به‌ دلیل نگرفتن «نشانه» از جانب خدا دچار شک و خشم شده است. معبر، خواب این جوان را اینگونه نعبیر می‌کند که پدرش را خواهد کشت؛ بنابراین توصیه می‌کند هر چه سریع‌تر از ایران خارج شود تا دستش آلوده نشود به خون پدر. او برای تامین هزینه‌ مهاجرتش به آلمان، مجبور است با یک گروهی همکاری کند که درباره امام موسی فیلم می‌سازند. با گروه فیلمساز به لبنانِ ناآرام سفر می‌کند، در آنجا ضمن آشنایی با امام موسی صدر ناخواسته اسیر یک گروه تکفیری می‌شود.
     
    آشنایی با امام موسی صدر و اسارت، نگاه او را به زندگی، انسان، پدر، خانواده و کشور تغییر می‌دهد؛ به همین دلیل قید مهاجرت را می‌زند و باز می‌گردد به ایران تا روابط به هم ریخته را ترمیم کند. در این رمان، شهرِ بیروت با تکیه بر خاطره امام موسی صدر در گذشته و حضورِ عناصرِ داعشی و تکفیری در منطقه روایت می‌شود.
     
    نویسنده که مدت زمان نوشتن رمان را ۸ سال اعلام کرده،در جایی یادآور شده است: «امام موسی صدر برایم یکی از مردانِ جذّاب تاریخِ معاصر است. چون هم به مردم  توجه داشت و هم به سیاست معطوف به قدرت، می‌اندیشید. از طرفی سخت آلوده به الهیاتی بود که دال مرکزی‌اش توحید است با دو سویه تشبیه و تنزیه؛ نه فقه و کلام. همچنین تیپی داشت که مسیح را به یاد ترسایان و مسلمانان می‌آورد اما به نامِ موسی، با اشرار یهود‌ (اسرائیل) شجاعانه می‌جنگید. سنگ بنای بیروط بر این «امام» است و از این رهگذر درباره مفاهیمی چون پدر، کشور، شهر، زن، بازگشت، شیطان، ارتجاع، عشق، ساختن، فرار، مهاجرت، داعش و... خیال‌ورزی کرده‌ام که الان یادآوری‌اش برای خودم حلاوتی بی‌مثال دارد. خوش به‌حال کسی که با تامل بیروط‌‌خوانی کند.»

    گزیده کتاب بیروط

    بیدار که شدم، منگ بودم. سرم درد می‌کرد. عرق سردی از پیشانی‌ام مدام می‌جوشید. جلو یخچال ایستادم. می‌ترسیدم در یخچال را باز کنم، اژدها بپرد بیرون. برای چند لحظه هم شده بی‌خیال تشنگی شدم. برگشتم سمت پنجره، پرده را با احتیاط کنار زدم. در کوچه هم گله سفید را ببینم. هیچ خبری از هیچ چیز نبود. چند لحظه زل زدم به کوچه تا اینکه صدایی آمد. سپور، خیابان را آرام جارو می‌کرد. گاه به پنجره‌های خاموش نگاه می‌کرد. گاه به شاخه‌های پربرگ درخت‌ها، گاه به آسمان پرغبار آن طرف‌تر. دوسه تا گربه سیاه چنگ می‌زدند به کیسه آشغال‌ها. میترسیدم اژدها از پشت درخت‌های کهن سال سرو بپرد، سپور را با جارویش ببلعد...