کتاب علاقهبند مردم؛ شامل روایتهایی از زندگی استاد اخلاق و عالم مردمدار، آیتالله سیدعلیمحمد علاقهبند به قلم ملیحه جهانآرا و از سوی انتشارات راه یار عرضه و روانه بازار نشر شده است.
زنده بودن و موجودیت به اثرگذاری است، نه به نفسکشیدن و تپش قلب. خورشید تا وقتی که گرمابخش است و نورانیت دارد، زنده است و اصلاً زندهبودنش با همین اثربخشی معنا مییابد. حال این اثربخشی هرچه بیشتر و فراگیرتر و عمیقتر باشد، آن وجود زندهتر است. زندهبودن عالِم نتیجۀ علم او است. بسیاری علم دارند، ولی چرا همه به یکشکل اثرگذار نیستند؟ علت این حقیقت را باید در دو امر جستوجو کرد: عاملبودن به علم و اتصال آن به منبع الهی. اگر عالم، عامل به علم نباشد، مانند آب زلالی است که ثابت میماند و مدتی بعد، میگندد! اما آب جاری حتی اگر آلودگی داشته باشد، خود، آن را تصفیه میکند.
آیتالله سیدعلیمحمد علاقهبند (ره) مصداق بارز عالمی است که زنده بود، هست و خواهد ماند؛ چراکه هم عامل به علمش بود و هم علمش از جنس نور بود. نورانیت و اثربخشی ایشان طوری بود که هم کودک و نوجوان را شامل میشد و هم جوان و پیر را! هم مسلمان را شامل میشد و هم غیرمسلمان را و این اثربخشی بهواسطۀ این بود که ایشان صاحب لسان قوم بود و از این طریق میتوانست همه را جذب کند؛ چه در نوع صحبتکردن و چه در نوع برخورد. ویژگی دیگر یک عالِم طراز اسلام ناب از جنس مرحوم آیتالله علاقهبند، این است که جامع عمل کند و از شرایط زمانۀ خویش و تکلیف خود غافل نشود. با این نگاه آیتالله علاقهبند را نیز میتوان یکی از عناصر اثرگذار در سیاست و انقلاب نامید. مگر غیر از این است که مرحوم مدرس فرمود: «سیاست ما عین دیانت ماست و دیانت ما عین سیاست ما» و مگر غیر از این بود که مرحوم علاقهبند برای همگان الگو و اسوۀ دیانت بود. از طرفی هیچکس نمیتواند منکر فعالیتهای تربیتی ایشان در حوزه و مدارس بشود. او شاگردان زیادی را تربیت کرد که بسیاری از آنها اکنون در اوج فعالیت سیاسی و انقلابی هستند و بسیاری نیز در دوران هشت سال دفاع مقدس به لشکر بزرگ شهدا پیوستند. ناگفته نماند که در روایات زندگی ایشان مصادیقی از عملکرد مستقیم سیاسی و انقلابی جدی نیز وجود دارد که به برخی از آنها در این کتاب اشاره شده است؛ ازجمله رهانیدن طلبههای سراسر کشور از سربازی اجباری رژیم طاغوت. سعی شده است در کتاب علاقهبند مردم قالبهای بستۀ نگاه به این عالمِ عارف را شکسته و با چشم باز، بخشی از واقعیتها و ناگفتههای حیات ایشان روایت شود.
سنوسالی از آشیخ غلامرضا فقیه خراسانی گذشته بود. پیری، کهولت سن و بیماری چشم، بالا و پایین آمدن از پلههای آجری و بلند منزل را برایش سخت کرده بود. سیدابوالحسن وقتی شنید شیخ قصد فروش خانه را دارد، پا پیش گذاشت و خانه را خرید تا رفیقش زودتر راحت شود. خانهای که بعدها علیمحمد آنجا چشم به دنیا باز کرد.
پدر که به رحمت خدا رفت، سه دانگ خانه به علیمحمد رسید؛ ارثیهای محبوب که تا پایان عمر، محل زندگی و تدریسش شد. وقتی پا به سن گذاشت، هرگاه حرفی از تعمیر خانه و پلههای بلندش به میان میآمد، جواب همیشگی این بود: «نه، هنوز میتوانم بروم و بیایم. این خانه را دوست دارم؛ از آشیخ خریدهایم.»