کتاب موسای عزیز؛ به قلم علیرضا اشرفی نسب، محمد کازرانی و محمدعلی نظیری، به زندگی موسی عزیزآبادی در آیینه خاطرات همسر و نزدیکان پرداخته است.
موسی عزیزآبادی از فرماندهان نیروی انتظامی کشور بوده است که در روزهای پیروزی انقلاب اسلامی، دفاع مقدس و بعد از آن در تأمین امنیت مردم زحمت های زیادی کشیده است. کتاب موسای عزیز، نسل امروز را به مردانی آشنا میکند که زندگیشان را وقف دفاع کشور کردهاند.
موسی بالاخره ترفیع گرفت و شد سرگرد. از ریاست شهربانی مهاباد هم گذاشتندش رئیس شهربانی سنندج. مرکز استان کردستان. در روزهای پرهیاهوی جنگ و خون و درگیری, بچه پنجم زهرا توی راه بود. بعضی همدورهها و همدرجههای موسی سرباز داشتند؛ اما زهرا قبول نمیکرد موسی سرباز بفرستد در خانه.
میگفت: «معنی نداره سرباز بیچاره رو بکنم نوکر در خونهمون! مگه خودم دست ندارم که سرباز بیاد برای خرید ونظافت ...» کارهای زیاد زهرا توی خانه. علی را به عجله انداخت تا دنیای دوروبرش را زودتر ببیند! زهرا زودتر از موعد باید خودش را میرساند بیمارستان. همان داخل راهرو بیمارستان بستری اش کردند. علی که به دنیاآمد گفتند: «زود این خانم رو مرخص کنین. اینجا امن نیست.»علی بچۀ خون و درگیری و التهاب بود. سالهای بعد بین فامیل و آشنا «علی کُرده» صدایش میزدند!
با حملۀ هوایی عراق، صدای انفجار بلند شد. خانۀ زهرا هم تکان خورد. زهرا بچهها را جمع کرده بود گوشۀ حیاط و دستش را روی سر آنها گرفت. یکباره یادش آمد موسی داخل خانه است. از جا بلند شد. در آهنی حیاط مچاله شده بود! خودش را سریع انداخت داخل خانه. از چیزی که میدید بهت زده بود. همهچیز به هم ریخته بود. شیشهها شکسته بود. یخچال افتاده و درش جدا شده بود. قاب عکسها، کتابخانه، کابینتها هرکدام جایی افتاده بود. شیشههای خردشده مثل نیزه، قالی و موکت و پرده و هرچه را سر راهشان بود پاره کرده بودند. زهرا با دلشوره و ترس روی شیشهها میدوید و موسی را صدا میزد. هرچه بیشتر صدایش میزد، کمتر جوابی میشنید. بالاخره پیدایش کرد. موسی را موج گرفته بود و چیزی نمیفهمید. زهرا آرام آوردش داخل حیاط تا هوا بخورد. هرچه اصرار کرد ببرندش بیمارستان، قبول نکرد. گفت: «اگه اونجا بچهها من رو اینطور آشفته و خاکی ببینن، روحیهشون رو از دست میدن.»