کتاب توطئه علیه نژاد بشر (یک تدبیر علیه وحشت) یک کتاب غیرداستانی اثر توماس لیگوتی توسط پرویز شبرنگ ترجمه شده است.
نویسنده در این کتاب مجموعهای از مقالات را ارائه میدهد که بدبینی فلسفی و دیدگاههای آنتی ناتالیسم او را نشان میدهد که در آن از مقالات پیتر وسل زاپف «آخرین مسیحا» و نوشتههای امیل سیوران (1911 ـــ 1995) و فیلیپ ماینلندر (1841 ـــ 1876) به عنوان الهام بخش دیدگاه فلسفی خود نام برده است.
لیگوتی از همان ابتدای کتاب توطئه علیه نژاد بشر (یک تدبیر علیه وحشت) دیدگاهی بدبینانه دارد. او با نقد این فرض عامی که «زنده بودن اشکالی ندارد» یا اینکه رنج به طور کلی بر لذت غلبه دارد، به عنوان یک فرض آغازین استدلال میکند که وجود آگاهی مستلزم یک تراژدی است: یعنی کسی که آگاهتر از ماهیت بیمعنی و اغلب هولناک آن است.
در جهان (که در این کتاب از آن به عنوان «به طرز بدخیم بیفایده» یاد میشود)، ما باید هرچه بیشتر آرزو کنیم که از این واقعیت آگاه نباشیم، و بنابراین موجودات بیش از حد آگاه باید دائماً و عمداً در تمریناتی شرکت کنند که آگاهی آنها را از جنبههای منفی وجود منحرف کند و براین اساس آگاهی را به چیزی تبدیل میکند که «نباید باشد» و تلاشهای بشر برای مقابله، نادیده گرفتن یا سرکوب فعالانهی این واقعیت، بخش قابل توجهی از وسواسهای جامعهی مدرن را در بر میگیرد.
لیگوتی استدلال دارد که تنها راه فرار کامل از مخمصهی آگاهی، مرگ است اما تعداد بسیار کمی از انسانها به شکوه مرگ فکر میکنند!
توطئه علیه نژاد بشر شاید جدیترین چالشی باشد که تاکنون برای باجگیری فکری وجود داشته که ما را ملزم کرده بود برای هدیهای(زندگی) که هرگز او را نخواستهایم سپاسگزار باشیم.
در نزد لیگوتی هیچ طبیعتی ارزش احترام گذاشتن ندارد. هیچ شخصی وجود ندارد که دوباره به عنوان ناخدای سرنوشت خود بر تخت سلطنت تکیه زند. هیچ آیندهای وجود ندارد که ارزش تقلا کردن یا امید به آن را داشته باشد. زندگی، در مُهر بزرگ عدم تأیید لیگوتی، به طرز بدخیم بیفایده است.
نوزاد مدام گریه خواهد کرد اما زمان، اشک چشمهایش را خشک می کند....روزی برای هر یک از ما خواهد آمد که آینده با آن به پایان راه خود میرسد، اما تا آن زمان، بشریت خود را با هر وحشت جدیدی که در می یابد وفق خواهد داد....وحشت همچنان ادامه خواهد داشت، با نسلهایی که مانند بسیاری از اجساد در گورهای روباز به آینده سقوط می کنند.
وحشتی که به ما تحمیل شده است مانند یک میراث رسوایی به دست دیگران خواهد رسید. زنده بودن، دههها بیدار شدن به موقع، سپس گذراندن دور دیگری از حالات، احساسات، افکار، هوسها، طیف کاملی از آشفتگیها و در نهایت به رختخواب رفتن برای عرق کردن در خوابی همچون یک مرده یا دم کشیدن در خیال پردازیهایی که آزار می دهند ذهن رویاییمان را....حال چرا بسیاری از ما برای حبس ابد، سر طناب یا دهانهی تفنگ چانه نمیگذاریم؟ آیا ما مستحق مردن نیستیم؟