کتاب گرگ های کالا داستانی آمریکایی و به قلم استیون کینگ است که ترجمه آن را خانم سهیلا الهدوستی انجام داده است.
او عاشق سوزانا بود و دلاش میخواست از او فرزندی داشته باشد. زن عریان دست را دراز کرد و قورباغهای بزرگ برداشت. آن را فشرد، دلورودهاش را بیرون ریخت، یکعالمه تخم بین انگشتاناش چسبیدند. سَرِ آن ترکید. سپس آن را بهطرف دهاناش برد و درحالیکه پاهای عقب قورباغه هنوز حرکت میکردند، حریصانه و باولع، آن را میخورد.
بعد خندهی بدی کرد. انگار که جوک بامزهای بوده. او خودش را چندینبار به اسم میا معرفی کرد (درست مثل شبهای گذشته)، نامی که رولند از زندگیِ قبلی خود در وطناش گیلاد بهخوبی میشناخت. میا یعنی مادر، و نام مقدسی بود. زن دوبار گوشههای دامن نامرئی خود را بالا داد و برای آن جمعِ نامرئی، تعظیم و احترام کرد. طوریکه قلب هفتتیرکش به درد آمد. او اولینبار این نوع احترام را در مجیس دیده بود؛ همانجایی که او و دوستاناش، کاتبرت و اَلن، توسط پدرانشان برای ماموریتی به آنجا فرستاده شده بودند.
زن دوباره به حاشیهی باتلاق برگشت و ده دقیقه بیحرکت آنجا ماند. جغد شوم، دوباره فریاد تمسخرآمیز خود را سر داد. هووووووو! و ماه انگار در جواب جیغ او بود که لحظهای از پشت ابرها به بیرون سرک کشید، و همان هنگام، در روشنایی ماه، حیوانی کوچک که مخفی شده بود، نمایان گشت. سعی کرد با پرش از کنارِ زن فرار کند، ولی زن بلافاصله او را در مشتاش به دام انداخت.
رولند با خود فکر کرد: حتما ادی و جیک تاالان از سفر به اون دنیا برگشتند. پس برو زنش رو نشونش بده. بهش بگو میدونم زنها وقتی باردارن، ویارهای عجیبوغریب میکنن، ادی، اما اینیکی دیگه خیلی عجیب نیست؟ نگاش کن، عین تمساحِ انساننما راه افتاده تو مرداب، داره حیوونا رو میخوره. نگاش کن، و بگو داره اینکارو واسه ویار غذا دادن به بچهت میکنه. نوزاد آدمیزاد.
بااینحال، اِدی کار او را تایید نمیکرد، و رولند این را میدانست. آنچه که نمیدانست، این بود که خود سوزانا چه خواهد کرد، وقتی رولند به او بگوید که نیمهشب در مرداب، بهاسم زنی به نامِ میا، گوشتخام میخورده.