کتاب برپا به قلم سیدمرتضی میر عزآبادی، روایت زندگی اصغر بمانی معلم هنرمند و مربی پرورشی دهه 60 است.
پانزده روز که از تدریسم گذشت، خبردار شدم دوستانم برای اعزام به جبهه اقدام کردهاند. تصمیم گرفتم همراهشان بروم. روز آخر، آقای پارساییان و بچهها برایم جشن گرفتند. قرآنی به من هدیه دادند و من را از زیر آینه قرآن رد کردند. همۀ بچهها گریه میکردند. با اینکه پانزده روز بیشتر با هم نبودیم، عجیب به من وابسته شده بودند. یکی یکی از من قول گرفتند که وقتی از جبهه برگشتم، به کلاسشان برگردم و دوباره معلمشان شوم… وقتی از جبهه برگشتم، دوچرخهام را برداشتم و مستقیم به مدرسه رفتم.
وقتی رسیدم، زنگ تفریح بود و بچهها توی حیاط بودند. پایم را که گذاشتم توی حیاط، صدای جیغ و هورا بلند شد. بچههای کلاس به سمتم دویدند و مرا در حلقه خود در آغوش گرفتند؛ انگار سالها بود همدیگر را ندیده بودیم.