کتاب سلوی نوشته زینب کشاورز و در انتشارات راه یار به چاپ رسیده است. کتاب سَلوی، روایت یک مهاجرت اجباری، از عراق تا ایران، خاطرات شفاهی سلوی فلسفی؛ مربی پرورشی دهه شصت است.
نمیدانم بار چندمی بود که من و خواهرم نشسته بودیم پای صحبتهای مامان و همۀ حواسمان به او بود. وقتی دل تنگ پدر و مادرش میشد، از او میخواستیم قصۀ خواستگاریاش را بگوید تا حال و هوایش عوض شود. با شنیدن سختیهای پدر برای رسیدن به دختر موردعلاقهاش، ما هم سر ذوق میآمدیم. «شاید صد مرتبه بیشتر جواد آمد خواستگاری من! اما مرغ جدو یک پا داشت.
پدرتان همۀ فامیل را واسطه کرد؛ آخرین بار خالههایش آمدند. جدو رو ترش کرد و گفت: «فضیله دختر اول من است؛ درس خوانده و زیبا. آرایشگری و خیاطی بلد است. نمیتوانم دستش را توی دست هرکسی بگذارم». مادرم، عَلَویه، دخترعمۀ جواد بود و دلش با او.
همه فکر میکردند چون جواد یتیم است و وضع مالی خوبی ندارد، جدو ناراضی است. پدرم، ابومجید، تولیدی کفش داشت و چند کارگر زیر دستش کار میکردند؛ اما حرف جدو این بود که «جواد ایرانی است و با ایران رفت و آمد دارد؛ میترسم دخترم را ببرد ایران!». وسط حرف مادر، رو کردم به پدرم که کتاب میخواند؛ نگاهی به مادرم کرد و لبخند زد. خاطراتش را مرور میکرد. وقتی مادرم به اینجا رسید، از پدرم پرسیدم: «شما ایرانی بودی؟ پدربزرگ و مادربزرگم ایرانی بودند؟».