کتاب سوء تفاهم، اثر آلبر کامو و ترجمه جلال آل احمد است. داستان این کتاب در یک مسافرخانه اتفاق میافتد که مادر و دختر آن را اداره میکنند و برای رسیدن به آرزوهایشان که رفتن به افریقا و زندگی در وضعیت بهتر است، دست به کارهای عجیب و غیرانسانی میزنند.
رویای مارتا و مادرش زندگی در یک خانه ساحلی در جایی با آفتاب درخشان است. در این میان پسر خانواده که از کودکی از آنها جدا شده، تصمیم میگیرد برگردد و خودش را به آنها بشناساند، اما بهشیوهای غیرمستقیم؛ چرا که فکر میکند خوشبختی او در گروِ زندگی با مادر و خواهر و تأمین نیازهای این دو نفر است. گرچه همسر او با این کار مخالف است و اصرار دارد که شوهرش از همان ابتدا با صراحت اعلام کند که او پسر خانواده است. دقیقاً از همینجا است که قسمت اصلی داستان شکل میگیرد: روبرو شدنِ ژان با اعضای خانوادهاش و سپس ادامه داستان.
مادر: من راستش، خستهام. و دلم میخواهد دست کم این یکی، آخری باشد. قتل بهطور وشتناکی خسته کننده است. و با وجود این که خیلی کم دربند این هستم که کنار دریا بمیرم یا وسط این جلگهها، خیلی دلم میخواهد که با هم راه بیفتیم. مارتا: راه خواهیم افتاد و آن ساعت، ساعت خوش و بزرگی خواهد بود! بلند شو مادر، کار خیلی کنی باقی مانده. تو میدانی که حتی صحبت از کشتن هم نیست. او چاییاش را خواهد خورد، خواهد خوابید و هنوز درست زندۀ زنده است که ما به رودخانه خواهیمش برد.
و مدت ها بعد او را، با آن های دیگر که بخت او را هم نداشتهاند و همانطور با چشمان باز در آب انداخته شدهاند، چسبیده به سد پیدا خواهند کرد. روزی که در لاروبی سد حضور بهم رسانده بودیم، مادر، تو به من گفتی ک مال کماییها کمتر از همه زجر کشیدهاند. و میدانی که زندگی ستمگرتر از ماست. پاشو. آخرش روی استراحت را هم خواهی دید و من هم آخر به آن چه هرگز ندیدهام، خواهم رسید.