همسایه حیدر خاطرات شهید محمدرضا حسینیمقدم به قلم فاطمه ملکی توسط انتشارات راه یار منتشر شد.
شهید محمدرضا حسینیمقدم، جانباز و رزمنده دفاع مقدس و شهید مدافع حرم ست که پیکر آن در قبرستان وادی السلام نجف در جوار شهید ابومهدی مهندس آرام گرفته است.
هدف اولیۀ تحقیق و مصاحبه، نوشتن زندگی شهید محمدرضا نبود. برای همین با مجموعهای از پرشمار مصاحبۀ پراکنده روبهرو بودم. روزها گذشت تا حدود سههزار صفحه مصاحبۀ پیادهشده را خواندم. فرسایشی بود و سخت. همان جا به قالب پیشنهادی و نهایی رسیدم. خاطرۀ کوتاه تنها راه برای تجمیع این خاطرات از راویهای مختلف بود. برشهای کوتاه و مهم تکتک رنگی میشدند و گزینۀ نگارش و تدوین.
پدر عاشق گل و گیاه بود. حیاط با درختهای توت، انگور، به و زردآلو، شده بود باغچه.
حیاط بزرگی داشتیم که دو سمتش غرفههای کوچک و بزرگی ساخته بودند. تا هشتسالگیِ من، اتاقهای بَرآفتاب برای ما بود و اتاقهای سمت نَسَرم برای عموعلیاکبر. بعد قرعهکشی کردند و جا عوض شد. هر سمت، مطبخ مجزا داشت با تنور برای پخت نان.
خانمی، هر هفته میآمد برایمان خمیر میگرفت و نان میپخت. حوض دایرهای بزرگی وسط حیاط بود. یک روز، پدر چند سطل آبی و سفید از مغازه آورد و رنگ فیروزهای دلبری پاشید به جان حوض.
در تربت، آب لولهکشی نبود. چاه داشتیم و سطلسطل از آن آب میکشیدیم. پدر، سطل حلبی بزرگی گذاشته بود کنار چاه و سوراخی روی دیوارۀ آن درست کرده بود، لولهای به آن جوش داده بود و یک راهآب ساخته بود تا حوض. آب را که به تنِ آبی حوض میریخت، انگار آسمان را به زمین میآورد.
هرسال، از اردیبهشت تا ماه اول تابستان، جمعه تا جمعه، همسایهها و اقوام دلشان را صابون میزدند به رسیدنِ سبدهای توتِ آقای حسینی. پدر، حیاط را صبحها آبپاشی و تمیز میکرد. چند تا سبد چلوصافی که از تنههای باریک چوبی بافته میشدند، ردیف میگذاشت و از وسط تا دور آنها را دایرهوار برگ درخت مِیم میچید. بعد، نوبت میرسید به تکاندن درختهای توت. ما چهارگوشۀ شال بزرگ پارچهای را میگرفتیم و او میرفت روی شاخه و توت میتکاند. سبدها دانهدانه از توت پر میشد و پدر با گلهای محمدی که از باغچه چیده بود، آنها را تزیین میکرد. کار سبدآرایی که تمام میشد، سهم اقوام و همسایهها را برایشان میبرد و یک سبد هم برای خودمان میماند.