کتاب مبارزه برای عشق و زندگی، اثر محمدرضا عباسی؛ بر اساس زندگی واقعی دو نفر جوان به نام بهرام و شوکت نوشته شده که در زمانی به عمر دو نسل قبل بر میگردد، که در لحظهای از زمان با یکدیگر روبرو میشوند و این اولین نگاه زمینهساز تاریخچهای از سرنوشت آنان میگردد که با مسیر دور و دراز با اتفاقات تلخ و شیرین همراه میگردد.
شوکت و بهرام هر کدام نمادی از این رمان هستند که محور اصلی داستان را تشکیل میدهند و سرنوشت خود را با شناخت همه اتفاقات پیشبینی شده یا نشدهاش انتخاب کردند و راه و مسیری را پیمودند که تا آخرین لحظه عمرشان از آن پشیمان نشدند.
برخی اتفاقات سیاسی و اجتماعی در مقطعی از تاریخ منطقه نیز برگرفته از مستندات و آرشیو نویسندگان تاریخی بوده و بدون هیچگونه دخل و تصرفی عیناً فقط برای روشن شدن ذهن خواننده در اتفاقات آن زمان در رمان آمده است.
زمان و منطقهای که این داستان در آن اتفاق افتاده در یکی از روستاهای شهرستان قروه از استان کردستان و در ادامه شهر مریوان و سنندج میباشد و بین سالهای 1285 ه.ش الی 1336 ه.ش میباشد.
داستان از آنجا شروع میشود که بهرامعلی برای سرکشی به املاک و زمینهای ملکیشان به همراه پدرش علی بهادرخان به روستای ما هم سرکشی میکردند؛ چون آنجا نیز زمین و ملک داشتند. در آن روز شوکت نیز برای آوردن آب به سرچشمه رفته بود اواسط خردادماه و نزدیکیهای عصر بود و هوای دلپذیری بود، نسیم خنکی میوزید و او در کنار چشمه زیر درخت نشسته بود و پاهایش را داخل آب چشمه انداخته و به پشت روی سبزههای اطراف دراز کشیده بود، بوی نم گیاهان و صدای چکاوکها و گنجشکهای بالای سرش و آسمان آبی و تکههای ابری که هر کدام به شکلی در میآمدند، او را در افکار دور و درازی برده بودند و از آن لحظات لذت میبرد.
او با خودش فکر میکرد راستی اگر او یک پرنده بود یا مثل پروانهها میتوانست روی گلها بنشیند و عطر آنها را استشمام کند و از شیره آنها بمکد، چه لذتی داشت و در این افکار خود غرق شده بود که ناگهان صدای پای اسبی را شنید که نزدیک میشد. سریع خود را جمعوجور کرد و وقتی برگشت فردی را دید که با اسب به طرف چشمه آب میآید. اول به دلیل تابش نور آفتاب در چشمانش، چهره او را تشخیص نداد، ولی وقتی خوب نزدیک شد، در یک نگاه صورت جوانی زیبا با قد نسبتاً بلند و چهرهای مردانه و چشمانی سیاه و گیرا، ولی محجوب را دید. جوان با کمی مکث سلام داد و گفت اجازه هست کمی به اسبم آب بدهم و شوکت با دستپاچگی و خجالت سریع کنار رفت و گفت، سلام اختیار دارید، بفرمایید! من داشتم میرفتم و کوزههای آبش را برداشت و به طرف خانه به راه افتاد.
کمی که رفت صدای آن جوان را از پشت سرش شنید که گفت: دختر خانم، اجازه دهید کمکتان بکنم. کوزهها را بگذارید تا برایتان تا نزدیک منزل بیاورم.. .