کتاب مثبت، اثر پیج راول و الی بنجامین؛ پیج راول نوزده ساله در این کتاب داستان زندگیاش را تعریف میکند. داستان کودکی که وقتی به دنیا آمد، ظاهراً فرقی با بقیهی بچهها نداشت، جز این که یک ویروس کوچک نامرئی در بدنش خانه کرده بود. وقتی کوچک بود، روزهایش مثل همهی بچههای دیگر میگذشت.
تا این که یک روز دوستانش در مدرسه از این ویروس باخبر شدند.کتاب مثبت، داستان آشنا شدن پیج با نیمهی نامهربان وجود انسانها و تلاشش برای ساختن دنیایی است که در آن با انسانهای متفاوت، مهربانتر باشند.
بخش سوم؛ سقوط
بیدار شدن
اول صدای ضربههای ریز روی طبل بزرگ را شنیدم و بعد صدای بقیهی گروه موسیقی را. به همین زودی میتوانستم بادکنکهای قرمز، تیشرتهای قرمز، شلوارکهای قرمز، همه جور قرمزی را ببینم که به سمت موزهی جنگ در مرکز شهر سرازیر بودند. به سمت راهپیمایی ایدز ایندیانا میرفتیم: من، مامانم، ارین و امبر.
خانمی که مسئول هماهنگی مراقبتهای پزشکیام بود تشویقم کرد که بروم. یک بار برایم توضیح داده بود که «یه راهپیمایی پنج کیلومتریه. هدفش جمع کردن کمک مالی برای مراقبتها و تحقیقات ایدزه اما خیلی بیشتر از اینهاست.»
«منظورتون چیه؟»
با لبخند گفت «وقتی ببینی خودت میفهمی.» بعد به سمت من خم شد، توی چشمهایم نگاه کرد و گفت «فکر میکنم حتماً باید بری و ببینی.»
احساس تنهایی میکردم. از زمان ترک کلارکستون، بیشتر اوقات در خانه بودم. درسهایم را بیصدا روی میز غذاخوری میخواندم و تمام مدت به این فکر میکردم که در مدرسه چه میگذرد. با خودم فکر میکردم الان سر کلاس مطالعات اجتماعی نشستهاند. حالا سر کلاس ورزشاند. ساعت تیک تاک میکرد. ماشینها در خیابان از کنار خانه میگذشتند. توی برنامهی رادیو، صدای تیلور سوئیفت جایش را به کید راک میداد. حالا همه آمادهی تمرین هلهله میشوند. حالا کلاس آواز. بعد تکالیفم را تمام میکردم و فکر میکردم حالا چی؟ ایتن هنوز گاهی به من پیام میداد، که هم خوشحالم میکرد و هم ناراحت. ارین و ماریا و امبر هم بهم زنگ میزدند؛ با آنها پای تلفن دربارهی برنامهی تلویزیونی امریکن آیدل، و دربارهی جدیدترین آهنگ گروه نیکِل بَک حرف میزدم. با ماریا به گربهی چاقش، لویی تپله، میخندیدیم اما به ندرت از مدرسه حرف میزدیم.. .