کتاب زنی که دیگر نمیخواست مرد باشد داستان زندگی دختری به نام مریم را روایت میکند. مریم کودکی و زندگی سختی را پشت سر گذاشته است. پدر و مادر او مدام از او میخواهند همهی نیازها و رفتارهای زنانهاش را کنار بگذارد و جور دیگری رفتار کند.
فشارهای پدر و مادر مریم زندگی را برای او سخت کرده است، او نه از زندگی لذت میبرد نه از شغل و ازدواجش، او باور کرده است زن بودن چیز خوبی نیست اما همه چیز تغییر میکند او راهی پیدا میکند تا همه چیز را تغییر دهد.
من دختر بزرگ خانواده هستم. برادرم محسن پنج سال از من کوچکتر و سمانه خواهرم دو سال از محسن کوچکتر است. از روزی که با دارایی خطرناکی به نام زیبایی جسمی ام، آشنا شده ام؛ با ترس و نگرانی با سرمایۀ زنانگی خودم جنگیده ام. آن را نفی کرده ام. به رویش برزنت ضخیمی کشیده ام که مورد تجاوز مردی قرار نگیرد.
یک روز در مقابل اقواممان که مهمانی آمده بودند، می رقصیدم. حدود نه سال داشتم. یک لحظه پدرم را دیدم که با اضطراب به مهمان ها و من می نگریست. برخاست، دست مرا کشید و نشاند. در همان حال زیر لبی گفت: « بشین، دخترۀ جلف!»
معنی این جمله را نمی فهمیدم. اما حس می کردم که لقب زشتی برای من است. لقبی که در طول زندگی ام، هرگز از روح و روانم بیرون نرفت. لقبی که هرگاه احساس لیاقت می کردم، مثل پتکی روانم را خرد می کرد.
نظر دیگران //= $contentName ?>
رسومات غلط قدیم را به سر ارزش ها میزند.هیچ ربطی بهم ندارد...