سیاست کشف حجاب از آن دسته سیاستهای استبدادی تاریخ معاصر ایران بود که ریشه در استعمار داشت. استعمار از ابتدا در تمام شئون زندگی مردم دخالت میکرد و پس از دهها سال مواجهی مستقیم با مردم ایران، تصمیم گرفته بود خودش را در سایهی قدرت و تبلیغات، الگویی برای توسعهی جهان اسلام معرفی کند و بازوی اجرایی رسیدن به چنین الگویی را هم در ایران مستقر کرده بود: رضاخان. همان رضاخانی که پیش از شاهی به خاطر مهارتش در استفاده از سلاح مسلسلِ ماکسیم به «رضا ماکسیم» شهرت داشت.
کتاب ماکسیم بر بام، اثر مهدی عشقی رضوانی، قربان ترخان، اسماعیل شرفی و رضا پاکسیما؛ به بررسی و تحلیل قیام مسجد گوهرشاد به نقل شاهدان عینی میپردازد.
1. احمد ابولبشری - متولد 1304
توی محله حوض خرابه زندگی میکردیم. دست در دست برادرم، محمدتقی میرفتم دوره قرآن و جلسات دعا. آن روز هم برای نماز با برادرم رفتم مسجد گوهرشاد. مسجد حسابی شلوغ بود. جمعیت در ایوان صاحب الزمان(ع) و صحن مسجد موج میزد. بعد از نماز مغرب و عشاء، بهلول سخنرانی کرد. از فساد پهلوی گفت. وسط صحبتش سیبی از جیبش درآورد. در عالم بچگی خندهام گرفت. شیخ وسط سخنرانی گرسنهاش شده؟! بهلول سیب را گرفت سمت جمعیت: «نصف سیب را من میخورم و نصف دیگرش را شما بخورید.»
من که نفهمیدم چه میگوید! از فشار جمعیت کلافه شدم. برادرم بلند شد و دستم را کشید: «پاشو احمد. صلاح نیست اینجا باشی. هنوز خیلی بچهای!»
برگشتیم خانه. در خانه انگار برادرم با پدرم پچ پچ میکرد. پدر اجازه نداد برادرم برگردد مسجد.
هنوز ذهنم در هیاهوی مسجد بود. زمان خواب رسید. تابستان بود و برای فرار از گرما رفتیم پشت بام.
در رختخواب ماجرای سیب را از برادرم پرسیدم: «داداش، چرا شیخ از جیبش سیب درآورد؟ چطوری اون همه جمعیت میخواست اون سیبرو بخوره؟!»
برادرم گفت: «اون جمعیت قراره شبرو بمونن توی مسجد. شیخ اون سیبرو نشون داد تا بگه باید یه جوری شکممون رو سیر کنیم و مقاومت کنیم.»
برادرم که صحبت میکرد، من سر تکان میدادم؛ اما درست نمیفهمیدم چه میگوید!
چشمهایم گرم خواب شد. با سروصدای تیراندازی از خواب پریدم. صدا از طرف آستانه بود. نور و جرقه هم دیده میشد.
برادرم با اضطراب پتو را انداخت کنار و گفت: «هرچی هست از مسجده. حتماً به مردم حمله کردن.»
من از ترس سرم را کردم زیر پتو. از فردایش دهان به دهان میچرخید.
_ مسجدرو به خاکوخون کشیدن.
_ هرکی توی مسجد بوده، جون سالم به درنبرده.
_ همهرو به رگبار بستن.
_ سربازهای بیصفت رضاشاه حموم خون راه انداختن.
اولین روزی که مسجد باز شد، با برادرم از طرف بازار بزرگ وارد مسجد شدیم. آثار درگیری روی دیوار مسجد و ایوان بود.. .