«ستارگان درخشان»، عنوان مجموعه کتابهایی است که هر یک بنا دارد خوانندهاش را با یکی از سرداران شهید اصفهان مأنوس کند، که البته آنچه بیان میشود شرح بزرگی آن شهدا نیست که شرح بزرگی آنان داستانی است به بلندای یک عمر و اینها خاطراتی است کوتاه از زندگی سراسر بندگیشان.
کتاب دلاور، جلد ششم از مجموعه «ستارگان درخشان» است که به سرگذشت و خاطرات «سردار شهیدمحمدرضا افیونی» بابیانی ساده و روان و مختصر پرداخته است.
سردار شهید محمد افیونی در سال 1341 در شهر اصفهان دیده به جهان گشود و در خانواده ای مذهبی پرورش یافت. در شکوفایی انقلاب و براندازی نظام فاسد پهلوی علیرغم سنوسال کم شرکت فعال داشت. با پیروزی انقلاب اسلامی علاوه بر حفظ سنگر علم و دانش در سنگر بسیج نیز مسئولیت پذیرفت. بارها و بارها به استقبال خطر رفت و رنجها و تلاشهای بیشمار را برای پیشبرد اهداف انقلاب به جان خرید و آرام نگرفت. با آغاز جنگ تحمیلی سوی جبههها رهسپار شد و مدتی را در جبههی جنوب گذراند. پس از مدتی برای مبارزه با ضد انقلاب در کردستان به آنجا رفت و تا زمان شهادت درخدمت انقلاب و محرومان ستمدیده بود و در سمت جانشین سپاه کردستان در عملیات کمین ضدانقلاب در مریوان به شهادت رسید.
مادر چادرش را سرش کرده بود و دور حیاط میگشت. گاهی هم داخل کوچه میرفت و برمیگشت. نگران بود. تا حالا نشده بود محمد اینقدر دیر به خانه بیاید. در باز شد و محمد دوید داخل خانه.
با سر و روی خاکآلود و لباسهای گلی.
_آخه مادر معلوم هست تو کجایی؟
نگاهش را به نگاه مادر دوخت و گفت: تظاهرات.
مادر با عصبانیت گفت: تو هنوز بچهای! عقلت نمیرسه. آخه تو را چه به این کارها.
سرش را زیرانداخت و گفت: مادرمن! این حرف را نزنید.
ماباید برویم، ما باید دنبال انقلاب باشیم.