کتاب حوالی 1348 نوشته زهرا اسماعیلی چراتی میباشد و انتشارات متخصصان آن را به چاپ رسانده است. این کتاب یک داستان است که به سبک رئالیسم اجتماعی و با تلفیقی از خاطره نگاری نگارش شده است نویسنده در این اثر کوشیده است خا طراتی ازگذشته های دور را در قابی نو نگارش کند.
وقایعی که یادآور دوران اوایل انقلاب نوجوان وجوان دهه ی چهل دهه ی پنجاه ونهایتا دهه ی شصت . را در گیر کرده و همراه با اتفاقات و آسیب های هشت سال جنگ را در بر دارد مصادف شدن جوانی نسل آن دوره با دوران پر التهاب و جنگ باعث نگردید تانسل ان دوره از کودک تا نوجوان وجوان هر یک به فرا خور مقتضیات سن از حال هوای سنی خود کام وافر نگیرند چنانچه بسیاری اذعان دارندبهترین رفاقت هاوحتی عشق های پاک و عمیق در آن دوره شکل گرفته است که نویسنده در قلم خود سعی کرده این نکته را به شیوایی شرح دهد روایت زهرا اسماعیلی بر پایه احساسات پاک جوانانی.
استوار گردید که عشق را در صمیمی ترین حالت ممکن تجربه نمودند عشقی که سایه انداختن جنگ بر روی آن مسائل جانبی را پدید آورده است که جوان نسل ان دوره با صبر وشکیبایی معقول و اندیشمندانه ان روزها راپشت سر می گذاشت وبر روی تمام رنگها رنگ عشق وارامش می پاشید به نظر می رسد نویسنده به تعمد داستان را در مقطعی از زمان متوقف نموده تا بتواند در نگارش های بعدی با رنگ و طرحی نو به دیگر موضوعات در زمان های بعد از این ماجرا بپردازد این کتاب برای هر مخاطبی ،دل نشینی ،خاص خود را به همراه دارد چه برای آنان که تعاریفی از این دهه ها شنیده اند و خود در آن دوره نزیسته اند و بازگویی وقایع می تواند برای نسل های جدید و بعد آن دوران جذابیت داشته باشد همچنین برای نسلی که آن دوره را در یاد و خاطره خود دارند و خط به خط این کتاب خاطرات آن دوران برایشان تداعی گر خاطرات بی شماری خواهد بود.
سیویک شهریور هزار و سیصد و پنجاه و نه بود. یکی دو ساعتی بود که از شمال به تهران بازگشته بودیم؛ چون بیشتر تابستانها و زمان تعطیلی مدارس را در شمال و منزل پدربزرگ و مادربزرگم میگذراندیم. آنسال هم طبق روال سالهای قبل، تابستان پرخاطرهای را با کلی خاطرۀ خوب در شمال گذرانده بودیم و تازه از جادههای پرپیچوخم شمال راهی تهران شده بودیم.
تازه داشتیم ساک و چمدانها را باز میکردیم و لبا سها را در کمد میگذاشتیم که ناگهان صدای عجیبی شنیدیم. صدایی که تابهحال نشنیده بودیم. همین باعث گردید همۀ ما بهسمت کوچه برویم. همسایهها با وحشت به یکدیگر نگاه میکردند و نمیدانستند که صدا از کجا میآید. بعضیها میگفتند به ایران حمله شده است. ما بچهها که تا آن روز کلمۀ حمله را جز در بازیهایمان نشنیده بودیم، هیچ از این مقوله نمیفهمیدیم.