در سروش کودکان مرداد 1400 می خوانیم:
حسینیه ای به اندازه یک دنیا
همه بچه های ایران شگفت انگیزند !
سربازان خفن بین المللی
فکرهـای رنگی، تیم رنگی
کارهای خوب
پنج تا خورشید...
خبر، خبر
یک روز باشکوه
بابا کی می آید؟ ...
از مادرم پرسیدم: «پس بابا کی می آید؟ امروز؟... فردا؟... چند روز دیگر؟» مادر دوباره غمگین شد. لبه خیمه کوچک مان را کنار زد. بعد آه کشید و جواب داد: «نمی دانم دخترکم. شاید امروز. شاید فردا... اما شاید او نیاید و ما به دیدنش برویم. مگر دایی جان نگفت ما به سمت کوفه می رویم؟ بابا در کوفه است. کوفه هم جای امنی است و او حتماً در انتظار ماست.»
امام حسین (علیه السلام) دایی جان عزیزم بود. به او فکر کردم. ما منزل به منزل در سفر بودیم. یک سفر خیلی طولانی و چند ماهه. آغاز سفرمان از شهر مدینه بود و پایانش، قرار بود شهر کوفه باشد. در بعضی از منزل های سرِ راه، مردها به دستور دایی جان، خیمه های مان را بر زمین باز می کردند تا ما شب ها با آرامش در میان شان استراحت کنیم. می دانید منزل به کجا می گویند؟ منزل به محل های کوچک توی راه می گویند. جاهایی که تعدادی درخت و چاه آب و خانه دارد و برای استراحت کوتاه مسافران کاروان ها مناسب است.
گاهی من به طرف خیمه بزرگِ مردها می رفتم و لبه آن را کنار می زدم. بعد خوب به آن ها نگاه می کردم. مردها با دایی جان حسین غرق در گفت وگو می شدند. دایی جان عباس (علیه السلام) و جوانان دلاور بنی هاشم هم در میان شان بودند. ما از دست حاکم ستمگر مدینه فراری شده بودیم و حالا هم از دست سربازان حاکم کوفه که اسمش «ابن زیاد» بود در امان نبودیم. یزید به آن ها دستور داده بود ما را راحت نگذارند. هر لحظه امکان داشت آن ها از راه برسند ...