کتاب شاه میداس و انگشتان جادویی داستانی از شارلوت کرافت با تصویرگری کینوکو کرافت و ترجمه علی خاکبازان است که در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان منتشر شده است.
در زمانهای خیلی خیلی دور، پادشاهی زندگی میکرد به نام میداس. میداس فکر میکرد طلا از هرچیزی در دنیا باارزشتر است. یک روز به طور اتفاقی نگهبانهای قصر پیرمردی دستگیر کرده و نزد شاه میبرند. شاه به او غذا میدهد و از نگهبانها میخواهد تا رهایش کنند. زیرا باور دارد هر کسی بدون طلا، فقیر و بدبخت است. پیرمرد از او تشکر میکند و میرود. صبح روز بعد که پادشاه میداس برای دیدن طلاهایش به زیرزمین رفته، با صحنهی عجیبی مواجه میشود. مرد جوانی غرق در نور روبهروی او ظاهر میشود. او در واقع همان پیرمردی است که شب پیش با کمک او سیر شده. حالا برای جبران نزد پادشاه آمده و میخواهد آرزویش را برآورده کند. شاه میداس کمی فکر میکند و آرزویش را میگوید: «اگر به هر چیز که دست میزنم، به طلا تبدیل شود، خوشبختترین مرد دنیا میشوم.» صبح روز بعد، شاه میداس به هر چه دست میزند، طلا میشود. به نظر شما سرگذشت شاه میداس چطور ادامه پیدا میکند؟
لباسش را پوشید، از این که لباس زیبایی از طلا به تن داشت، در پوست نمیگنجید. لباسش کمی سنگین شده بود، اما اصلاً مهم نبود. عینکش را روی بینیاش جابه جا کرد. با خوشحالی دید که آن هم به طلا تبدیل شد. دیگر نمیتوانست با آن عینک جایی را ببیند اما باز مهم نبود، با خودش فکر کرد با قدرتی که به دست آورده است، به راحتی میتواند هر مشکلی را از سر راه بردارد. با عجله از اتاقش بیرون رفت از قصر گذشت و خودش را به باغ رساند.