کتاب لشکر صلح نوشته جعفر توزنده جانی، روایتی داستانی از زندگی امام حسن مجتبی (ع) است.نویسنده در این کتاب با زبانی ساده و روان، در قالب داستانی جذاب و خواندنی زندگی سومین امام شیعیان را از زوایایی مختلف برای نوجوانان به تصویر میکشد.داستان، مربوط به دورهای است که امام علی (ع) با ضربه ناجوانمردانه شمشیر ابن ملجم مرادی به شهادت رسیده و ابامحمد، نخستین فرزندش مسئولیت امامت مسلمین را بر دوش میکشد.
عبیدالله تازه می خواست بخوابد که خبر دادند پیکی آمده است. از چادر خارج شد. سه اسب را دید و دو مرد. دو مرد در کنار اسب خود ایستاده بودند. افسار اسب سوم، در دست یکی از آن ها بود. روی اسب، چیزی گذاشته، و برای این که معلوم نشود، پارچه ای رویش انداخت بودند. نگاه عبیدالله رفت روی اسب سوم. با این که مهتاب بود، عبیدالله نتوانست تشخیص بدهد چیست؛ اما دلش لرزید. دو مرد به خوبی دیده می شدند. هر دو لباس رزم لشکریان او را به تن داشتند؛ اما برایش مثل روز روشن بود که غریبه هستند و برای فریب دیگران این پوشش را به تن کرده اند.
به سمتی که می دانست لشکر معاویه آن جاست، اشاره کرد و گفت: «از آن طرف آمده اید؟» آن که قد کوتاهی داشت، گفت: «بله، و پیغامی داریم.»
عبیدالله گفت: «از کی؟»
عبیدالله گفت: «کدام دوست؟»
آن که قدش بلندتر بود، گفت: «از جانب دوست.»
کوتاه قده گفت: «کسی که می خواهد شما در جایگاه بهتری باشید.»
عبیدالله گفت: «مگر الان نیستم؟ امروز من سردار فاتحی هستم.»