کتاب و دست ها از خاک روییدند داستانی است نوشته سوسن طاقدیس است که توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است.
تمام شد. انتظار به پایان رسید. پدر این بار هم سرِ قولش ماند. خودش گفته بود که اگر هر دو بدون تجدید قبول بشوند، خیلی زود به ده می روند و خیلی بیشتر از همیشه آنجا می مانند، و زودتر از آنچه فرزانه و محمود انتظار داشتند، مژدۀ رفتن به ده را به خانه آورد.
تابستان سال پنجاه و هفت بود. فرزانه و محمود چندان امیدی نداشتند که آن سال هم به ده بروند؛ مخصوصاً که پدر مدتی بود حرفش را نزده بود. هر شب، همین که پدر به خانه می آمد، سراغ رادیو می رفت و بعد از آنکه مدتی با آن ور می رفت و صداهای عجیب و غریبی از آن درمی آورد، به رادیوهای خارجی گوش می کرد. وقتی هم که اخبار را می شنید، چنان توی فکر فرومی رفت که کسی جرئت نمی کرد با او حرف بزند! تا آنکه آن شب با لب خندان از در وارد شد و گفت که فردا راهی می شوند.
محمود با خوشحالی بالا و پایین پرید و فریاد کشید: «جانمی جان...» و بعد به فرزانه نگاه کرد. فرزانه با چشمانی پر از شوق و امید، نگاهش را پاسخ داد. انگار با نگاهش به او گفت که «دیدی گفتم؟! دیدی گفتم بابا سرِ قولش می ماند؟!»