کتاب نام: سیدرضا حاوی خاطرات سید رضا موسوی است که در آخرین روز سربازیش در منطقه سرپل زهاب توسط نیروهای ضد انقلاب که با ارتش عراق همکاری داشتند اسیر می شود. وی در نهایت شجاعت توانست به همراه دو نفر دیگر از هم بندی هایش از زندان مخوف عراق فرار کند و پس از چند روز سخت به ایران بازگردد.
در حین ورود به مرز ایران توسط حزب دموکرات اسیر می شود و حکم اعدامش صادر می شود که در هنگام اجرای این حکم اتفاقاتی رخ می دهد که اعدام او متوقف می شود.سپس به وسیله حرب کومله نیز دستگیر می شود و پس از خلاصی از دست آن ها به شهر خود باز می گردد.
یک لحظه صدای سوت کسی آمد. از آیینه که نگاه کردم، جواد را دیدم که اشاره کرد بایستیم. وقتی پیاده شدم، جواد گفت: «سرکار استوار هم می خواد با شما بیاد. اون رو هم سوار کنین.»
استوار دست افکن هم همسفرمان شد و راه افتادیم. من در تمام مدت به فکر بچه ها و خاطراتشان بودم که یک آن از جلوی چشمم دور نمی شدند؛ خاطراتی خوب. بچه های باصفایی که هرکدام دنیای خاص خودشان را داشتند. باز هم که عزا گرفتی! کدوم کشتی ت غرق شده دوباره؟ هیچی بابا... یه لحظه دلم برای بچه ها تنگ شد. بی خیال سید. تا باشه از این اومدن و رفتن ها. علی جان و استوار دست افکن غرق صحبت شدند و من باز هم در خودم غرق شدم.