لیلا رعیت در کتاب سیب سرخ خوشبختی، به وسیلهی داستانهایی کوتاه و آموزنده قوانینی را به شما میآموزد که اگر به آنها عمل کنید قطعاً تحولی بزرگ در زندگیتان رخ خواهد داد. خوشبختی چیست؟ چه مؤلفههایی دارد؟ الفبای آن چیست؟ آیا رموز آن در کتابی به نگارش درآمده است و در مدارس تدریس میشود یا برخی اساتید نکات اصلی آن را جمعبندی کردهاند و در کلاسهای خود آموزش میدهند؟
هر روز یک نویسنده یا یک سخنران جدید در گوشهای از این دنیا بر میخیزد و بُعدی جدید از اصول خوشبختی و زندگی خوب را با بیانی نو برای مردم جهان بازگو میکند و ما با شنیدن آن جملات در مییابیم که این مفاهیم پیش از این هم مانند خورشید تابان پیش چشمانمان روشن و درخشان بوده است، اما تاکنون به آنها توجهی نداشتهایم و در نتیجه بخشی از زندگی را به اشتباه سپری کردهایم. حال با یاد گرفتن این اصل میتوانیم میانبری سریع و راحت به سمت خوشبختی پیدا کنیم.
هر روز استادی جدید پرده از رازی نو بر میدارد و ذهن ما را به روی مسئلهای، که پیشتر مطرح نشده بود، روشن میکند؛ اما اصول خوشبختی یکی دو تا نیست و خیال تمام شدن هم ندارد. هر چه پیش برویم نکاتی جدیدتر و ظریفتر میبینیم، گویی خوشبختی گنجینهای بیانتهاست که برداشت از آن سبب تمام شدنش نخواهد شد؛ اما جای این گنجینه کجاست؟ آن سر دنیا؟ پشت کوه قاف؟ خیر. بسیار نزدیکتر و در دسترستر از این حرفهاست. کافی است برای برداشت از گنجینه خوشبختی اقدام کنید و به طور جدی کمر به آموزش آن ببندید. به زودی زندگی خود را در حال تغییر مسیر به سوی خوشبختی خواهید یافت.
ممکن است با مطالعهی کتاب سیب سرخ خوشبختی احساس کنید که با بعضی از اصول گفته شده به خوبی آشنا هستید و از قبل به آنها عمل میکردهاید، اما برای به کار بردن بعضی دیگر به شدت مشکل دارید. اتفاقاً این نقاط ضعف همان قفلهایی است که باید تمرکز بیشتری بر آنها داشته باشید و در همان زمینهها تغییر و تحولاتی در خود به وجود آورید. خوشبختی و محقق شدن آرزوها در یک قدمی شما و پشت در منزلتان منتظر ایستاده است تا شما کلید به دست در را به روی آن بگشایید؛ پس اصول خوشبختی را بیاموزید و در راستای رسیدن به امیال و آرزوهای خود گام بردارید.
دختری جوان پس از اینکه از دانشگاه فارغالتحصیل شد و در مدرسهای آغاز به کار کرد، با مرد موردعلاقهاش ازدواج کرد و به خانه بخت رفت. شوهرش مرد خوب و خوشاخلاقی بود و زندگیشان بهخوبی پیش میرفت؛ تنها مشکل کوچکشان این بود که زن جوان کوچکترین سررشتهای در کدبانوگری نداشت. او در خانه مادرش چیزی از آشپزی نیاموخته بود و بیشترین مهارتش از غذاپختن، روشنکردن اجاقگاز بود. با همه اینها زندگی آنها پیش میرفت و کوچکترین سروصدایی از خانه آن زوج خوشبخت به گوش نمیرسید.
دو سال از ازدواج آنها گذشت و روزی زن جوان تصمیم گرفت که همه فامیل خودش و شوهرش را به مهمانی شام دعوت کند. مادر دختر فکر میکرد که او میخواهد از بیرون غذا تهیه کند و وقتی شنید که خود دختر میخواهد شامی مفصل بپزد لرزه بر اندامش افتاد. او از دخترش خواست خطر نکند و شام را از رستوران تهیه کند؛ اما گوش دختر به حرفهای ناامیدکننده مادر بدهکار نبود.
سرانجام شب موعود فرا رسید و تمامی مهمانان یکییکی از راه رسیدند. هرکس که پایش را داخل خانه میگذاشت مست بوی غذایی میشد که در خانه پیچیده بود و به مشام میرسید. زن جوان تا آن جا که توانسته بود سفره غذایش را از انواع پیشغذاها، غذاها، سالاد، سبزی، دسر و نوشیدنی پر کرده بود و الحق و الانصاف که طعم خوراکهایش بینظیر بود. مهمانی عالی برگزار شد و شب به پایان رسید. در انتها، عمه بزرگ دختر او را گوشهای کشید و پرسید: «عمه جان، میدانم دوسال است ازدواج کردی و بالأخره متأهل و کدبانو شدی، اما این را هم میدانم که تو پیش از ازدواج بههیچوجه اهل خانهداری نبودی. در حالیکه پذیرایی امشب تو مانند پذیرایی کدبانویی حرفهای است.»
زن جوان خندهای کرد و گفت: «عمۀ خوبم، فکر میکنم هنوز با معجزه سپاسگزاری آشنا نشدهای. شوهر من این کار را بهخوبی بلد است. از روز اولی که با او ازدواج کردم درمقابل هر استکان چای رنگ و رو رفتهای که به او دادم لبخند پرمهر و کلام معجزهگرش را دریافت کردم. از غذای شفتهام تشکر میکرد و کتلتهای سفت و سوختهام را با اشتیاق میخورد و با زبانی جادویی سپاسگزاری میکرد. آنقدر محبتش شیرین بود که هر روز به عشق خوشمزه کردن شامش و خوشرنگ و لعاب کردن دسرش هزار و یک برنامه میچیدم تا باز هم تشکرهای پرمهرش را دریافت کنم. به خودم آمدم، دیدم در این دوسال تمام اصول آشپزی و خانهداری را به خوبی و بدون هیچ استادی یادگرفتهام.»