کتاب زلزله در نیل اثر سیدسعید هاشمی می باشد و انتشارات کتاب جمکران آن را منتشر کرده است.این کتاب درباره زندگی سیده نفیسه ( نواده امام حسن علیه السلام و شوهرش اسحاق فرزند امام صادق علیه السلام) است.
داستان این دو بزرگوار درخلال داستان نارمر و خانواده اش روایت می شود. رمان زلزله در نیل با توصیف خشکسالی درمصر آغاز می شود.
خشکسالی که مزرعهها را از بین میبرد و محصولات باغ ها را نابود میکند. کودکان روستا یکی پس ازدیگری می میرند و درنتیجه اهالی مجبور به ترک خانهها و زمین هایشان می شوند.
ظهر بود که به قاهره رسید. قاهره شلوغ بود. مردم در خیابان ها در رفت وآمد بودند. نارمر در کنار رود نیل راه می رفت و رود را نگاه می کرد؛ انگار مرده بود. هیچ نفسی نداشت. سال های قبل، وقتی پا به قاهره می گذاشت، صدای امواج خروشان نیل را از دورترها می شنید.
سال های قبل، نیل در قاهره زنده تر از نیل در روستا بود. در قاهره، کنار نیل، زندگی جریان داشت. فروشنده ها در کنار هم، چسبیده به یکدیگر، محصولاتشان را می فروختند. قایق ران ها با قایقشان کنار رود ایستاده بودند و انتظار مسافر را می کشیدند. سربازهای حکومتی در امتداد نیل قدم می زدند و چهارچشمی مراقب اوضاع بودند.
شتردارها کنار نیل پهلوی شترانشان نشسته بودند تا مسافرانی را که از قایق پیاده می شوند و بار زیاد دارند شکار کنند. نارمر گاهی محصولات باغش را به این بازار می آورد و می فروخت. میوه های تازه و خوش مزه در قاهره مشتری زیادی داشتند. بارش را صبح زود با الاغ می آورد و تا شب در میدان کنار نیل آن ها را می فروخت. معمولاً هم پول خوبی به دست می آورد و شب خوش حال و راضی به روستا برمی گشت. اما الان دیگر نه محصولی داشت و نه الاغی، و نه میدانی در کنار نیل بود. اصلاً نیلی وجود نداشت که میدانی کنارش باشد.
آب باریکه ای در میان رود جاری بود که بیشتر باعث دل تنگی و ناامیدی می شد تا امیدواری مردم مصر. یاد الاغش افتاد. چه الاغ خوبی بود. اصلاً دلش نمی آمد بفروشدش. اگر اصرار همسر و بچه هایش نبود، نگهش می داشت، اما همسرش گفت: «نگه داشتن الاغ هزینه دارد. ما که دیگر باغی نداریم که علوفه بیاوریم.
محصولی هم نداریم که بخواهیم با الاغ ببریم بفروشیم. این طفلک همین طور در طویله مانده و منتظر غذاست. بردار ببر بفروشش.» وقتی الاغ را فروخت، تا چند روز افسوس می خورد، اما می دانست که کار عاقلانه ای کرده است. هر آن ممکن بود الاغ بدبخت در خانه از گرسنگی بمیرد. آن وقت همین یک ذره پول هم دستشان را نمی گرفت.