کتاب آقای سالاری و دخترانش نوشته ی مجید اسطیری، سرگذشت مردی ثروتمند را به تصویر می کشد که با وقوع اتفاقاتی تازه، دیدگاهش نسبت به زندگی و مردم تغییر می کند و روزی تصمیم می گیرد تا تمام اموالش را در راه خدا وقف کند.
در دنیایی که «همه چیز برای فروش» است می شود گفت همه ما آدم ها فقط «خریدار» هستیم، نه چیزی بیشتر از آن! اگر «قدرت خرید» زیادی دارید خوشا به حالتان! و اگر ندارید دلتان را به همین خرده ریزهایی که میتوانید بخرید خوش کنید و با آن ها بسازید. باید هنر ظریف تحمل کردن را بیاموزید.
شخصیت اصلی این قصه آقای سالاری، یک کارخانه دار با اخلاق است که به اصرار دخترانش، برای محافظت از سلامتی خود، خودش را بازنشسته می کند. اما شروع دوران بازنشستگی سالاری برای او با سختی ها و مشکلات خاصی همراه است که مسیری تازه در زندگی او می گشاید. در این راه تازه، نقش اجتماعی او اندک اندک از یک سرمایه دار بی تفاوت نسبت به جامعه به یک خیرخواه دلسوز تغییر می کند اما برای ایفای این نقش هم با مشکلات زیادی روبرو می شود که این داستان شرح و سرانجام آن ها را روایت می کند.
وقتی مینا به دنیا آمد، هنوز کارخانه را راه نینداخته بود و در حال توسعه دادن کارگاه بسته بندی خشکبار بود. این کارگاه را با فروش دوسه قطعه از زمین هایی که پدرش در روستای آبا و اجدادی شان داشت، در نزدیکی مغازه ی پدرش در بازار راه انداخت؛ البته از چند نفر هم قرض گرفت و مدام نگران پس دادن قرض هایش بود. اقدس هم خیلی نذر و نیاز کرد که کار و کاسبی شوهرش زمین نخورد. زد و کارِ کارگاه گرفت و خیلی از بازاری ها تمایل نشان دادند که مغز بادام و مغز پسته را بسته بندی شده از او بخرند. قرض هایش را داد و جاپایش را سفت کرد. مگر چه اتّفاقی افتاده بود؟
سالاری که مدیریت بازرگانی خوانده بود و همین چهار سال قبل درسش را تمام کرده بود، می دانست که نقش بسته بندی در فروش از تبلیغات مهم تر است. وقتی پدرش زنده بود این نکته ی ساده را به او می گفت، ولی پدرش که یک عمر به روش خودش کاسبی کرده بود، قبول نمی کرد.
درسش که تمام شد، بلافاصله در وزارت دارایی استخدام شد؛ اما خیلی زود فهمید در آن وزارتخانه که پر از خانم های مانیکورکرده بود که دوروبرش می پلکیدند و به او لبخند تحویل می دادند، ارج و قرب اعداد و ارقام عزیز او حتّی از مغازه ی گَندگرفته ی پدرش هم کمتر است. وقتی پدرش فوت کرد، استعفا داد و برگشت که همان کسب و کار پدرش را بچرخاند. همه به این جوان تحصیل کرده می خندیدند که کارمندی دولت را ول کرده که در مغازه ی بوگندوی پدرش کاسبی کند؛ اما او سرش به کار خودش بود؛ همان اصل ساده را اجرا کرد و باعث شد کارش در میان رقبا بیشتر دیده شود و مردم محصولات بسته بندی شده ی او را بهتر بخرند.