کتاب عملیات نجات مادربزرگ، اثر جذاب و خواندنی شعله جهانگیری؛ به روایت مادربزرگ و نوههایی میپردازد که عاشق هم هستند اما در این بین بزرگترها این عشق و دوست داشتن را نمیبینند و فراموش کردهاند که زمانهای خیلی دور این عشق و دوست داشتن را از همین مادربزرگها آموختهاند و به همین دلیل حاضر نیستند یک مادربزرگ خوب و مهربان را در خانه نگه دارند و هر کدام بهانهای میآورند و بالاخره او را به پرورشگاه میفرستند.
ولی نوهها که خیلی مادربزرگشان را دوست دارند، سعی میکنند به کمک دخترعموی مادربزرگ، او را از پرورشگاه بدزدند. آنها برنامهریزی میکنند و نقشه میریزند و با ون به پرورشگاه میروند تا نقشهی خود را عملی کنند.
3. عمه زنگ زد
بابا لب حوض کوچک خانه نشسته بود و صورتش را میشست. در همان حال، زیرچشمی به مامان نگاه کرد که لباسهای شسته شده را چندبار توی هوا میتکاند. آرام گفت: «مریم، این دو روز حسابی خسته شدی، دستت درد نکنه!» مامان زیر لب جواب داد: «کاری که از دستم برمیاومد، انجام دادم.» بابا کمی مکث کرد و پرسید: «خانمجون نیست؟» گفتم: «نه، چند دقیقه پیش...» میان حرفم آمد و به مامان گفت: «مریم، الحق که هرچه تو
رو سفیدم کردی، دو برابر خانمجون اعصابمو عینهو میوهی له شده داغون کرد!» مامان آخرین لباس را از دستم گرفت و گفت: «واه، مامانم به تو چیکار داشت؟ من اعصابم خرد نشد؟ یه روز باهاتون اومد بیرون که اونم ناراحتش کردین!... تازه نمیخواست بیاد، من ازش خواستم.» بابا که معلوم بود میخواست یکجور تلخی ماجرای این دو روز را از ذهن مامان پاک کند، به چشمهای گود افتادهاش نگاه کرد و گفت: «بگذریم خانوم!... راستی این دو روزکه عمهم دستپُخت تو رو خورده عمراً دیگه از غذای کسی تعریف کنه!» توی دلم گفتم: «فکر نکنم عمه با اون نخی که توی برنج دید، دستپخت خوشمزهی مامان یادش بمونه عمراً!» مامان انگار دل و دماغ حرف زدن نداشت، فقط لبخند زد. مهرناز که از پنجره ما را دید میزد، توی حیاط آمد و با لبخند گفت: «بابا، اگه همین الان در بزنن، یه دفعه ببینیم عمه برگشته چیکار میکنین؟.. .
نظر دیگران //= $contentName ?>
عالی من نخریدم ولی باهاله...
سلام.من کتاب را برای دخترم خریدم.خیلی دوست داشت وتا آخر مطالعه کرد.انقدر کتاب برایش جذاب بود که به معلمش داده ...
داستان بامزهای بود. شخصیت ماهرخ رو دوست داشتم....
بسیار خوب است...