کتاب عاشقان ایستاده می میرند، زندگینامه داستانی رزمنده شیردل لشکر زینبیون شهید سید محمد خوشبو (عدیل) را روایت می کند.
وقتی دیدم از همان دبیرستان، انتخاب رشتهات به آدمیزاد نمیرود، همان جا فهمیدم نباید انتظار داشته باشم شغل آیندهات را بدانم. آنقدر این دوره و آن دوره رفتی و کلاس و استاد عوض کردی که یقین کردم پسری نخواهی بود که زندگی معمولی داشته باشد: یک روز حافظشناسی، یک روز مثنویخوانی، یک روز دربه در دنبال استاد اخلاق بودی، یک روز هم کلاس شعر و داستاننویسی، موسیقی، عکاسی، دورههای روانشناسی، و ناگهان هم اعلام کردی میخواهی طلبه بشوی. این اواخر هم که تمام کتابهای مربوط به فلسفه و ادیان غربی و شرقی را هرچه دستت رسید، خواندی.
نگرانت نبودم. تا وقتی دیدم برعکس پدرت، نه مسجد میروی، نه هیئت. نمازهایت را فارسی میخوانی و حتی دیگر نمیخوانی. فهمیدم توی این سیاره بند نمیشوی. انگار دنیای اطرافت برایت کم بود. باید میرفتی. سخت بود برای من و بابا که هیچجور نمیتوانستیم تو را طبق علایق گستردهات دستهبندی کنیم و بفهمیم با این روح سرگردان چه باید بکنیم.
آن اواخر، قبل از اینکه دیپلم بگیری، وقتی خیلی جدی و محکم اعلام کردی قصد داری از ایران بروی، به حرفهای مامانی فکر میکردم که نکند مثل جوانهای دههٔ شصت و هفتاد میلادی، هیپی بشوی یا زندگی کولیها را انتخاب کنی. یا بروی قاتی این فرقههای عجیب وغریب عرفانی و معنوی که گاهی خبرش هم میرسید رفتهای. حتی چه میدانم، مثل پسردایی خودم بشوی عضو ارشد سازمان مجاهدین خلق.