کتاب باش... از مرثا صامتی یک روایت داستانی از عشق به امام حسین (ع) است که به رنگ و بوی پیاده روی اربعین آغشته شده است. این داستان که حاصل آمیختن عشق و انتقام است، در مسیر زیارت امام حسین (ع) و پیاده روی اربعین روایت می شود. کتاب باش... از فضای حاکم بر رویداد پیاده روی اربعین مثل: بوی اسپند، چای شیرین عربی و حال و هوای مردم و موکب ها روایت می کند.
کتاب باش روایتگر ماجرای مردی به نام رحیم است. او که دلباخته دختری عرب به نام سلیمه است، برای به دست آوردن او در مسیر به یک دو راهی می رسد که ناچار به انتخاب است. داستان این کتاب در همسفری این دو زائر می گذرد. دو زائری که یکی تنها و تنها هدفش رسیدن به مقصد، دیدن و زیارت حرم امام است و دیگری در فکر انتقام، دسته چاقو را در دستانش می فشارد.
با گوشه آستین دور دهانم را پاک میکنم. مهمانها! حالا این مردک آدمکش هم شده مهمان! نامرد از همان دم مرز که ابونعیم نشانش داد و افتادهام پیاش اقبال دارد. سفره و قسمتش هرجا میرود پهن است. به جهنم! به درک! بگذار این آخری را خوب بلنباند. همین یکیدوروزه که کارش را تمام کنم تلافی همهاش درمیآید؛ اصلاً باید همان دیشب تمامش میکردم؛ هم خلوت بود و هم میشد بیصدا دخلش را آورد. اگر آن پنج نفر بیکار همراهش دم آخری نیامده بودند کنارش بخوابند، الان دیگر جگرم خنک شده بود. حالا هم فرقی به حالش ندارد، همین امشب و فرداست که بکشمش و خلاص.
خودم را از میان گنداب شط میکشم بالا و گیج و خسته برمیگردم سمت باغ. در بزرگ آهنی را هل میدهم. پیرزن با شنیدن صدا، سرش را تا کمر از توی مطبخ میدهد بیرون و میگوید: «وُلِک، یاه! کجایی تو رحمان؟ ببین همون جا بستمش به درخت. همون ته باغ، پشت چوبها. بیا بگیر اینم تیغ. تموم که شد صدام کن بیام» و با پته عبای مشکی خاکیاش میکشد روی تیغه توی دستش و تمیزش میکند. میگیردش طرفم و میگوید:
«ببین خوب تیزه. برش دار بِبَر تا بیام همون جا تکهاش کنیم. وُلِک، فقط بجنب تا برنگشتن بِبُر سر حیوون رو. نمیخوام زوّار ببیننش.»
دلم چای می خواهد؛ غلیظ، این قدر که بی خوابی و خستگی دوروزه ام را کم کند. هست؛ تا بخواهم چای شیرین و کتری گلی و منقل سیاه از جلویم رد شده؛ اما چه فایده؟ می ترسم، می ترسم یک لحظه بایستم و ناغافل همان یک لحظه که چشم ازشان برمی دارم غیبشان بزند.
هنوز هم دارند بکُش می روند و بنای نشستن ندارند. سحر که راه افتاده ایم تا الان هی شلوغی بیشتر شده و رنگ به رنگ آدم از کنارمان آمده و رفته. هوای دم صبح خنک است و می شود راحت راه رفت. گرسنه ام. از دیروز عصر که بالا آوردم و لاشه کوفتی را شقه کردم یک لقمه نان نخورده ام.
زیرچشمی نگاه می کنم به ابوجعفر. سحر که برای نماز صبح ایستادند کنار موکبش، همه چیز را سپرد به بقیه و بی اینکه چیزی بردارد راه افتاد دنبالمان. هنوز با کسی حرف نزده. از دیشب که مرا کشید پشت چادر موکب چیزی بگوید؛ اما حرفی نزد، رفته توی فکر و صدایش در نمی آید.
دشداشه بلند سیاه به هیکل درشت و چهارشانه اش ابهت عجیبی داده. دو سه قدم جلوتر از من راه می رود. پشت سر مردک که کوله سیاهش را انداخته دو طرف شانه و با انگشت های دست چپش دانه های درشت تسبیح یشمی رنگش را بازی می دهد و راه می رود.
در فروشگاه اینترنتی فراکتاب امکان دانلود کتاب pdf باش... و همچنین خرید کتاب چاپی باش... فراهم شده است و شما می توانید این اثر را در قالب هرکدام از این 2 حالت تهیه کنید.