0.0از 0

بهشت من کنار توست

خرید
    • معرفی کتاب
    • مشخصات کتاب

    معرفی کتاب بهشت من کنار توست

    کتاب بهشت من کنار توست، اثر مریم بصیری؛ داستان دختری است که زندگی‌اش با جنگ و رزمنده‌ای فداکار گره خورده است.  دختری که در سن 17 سالگی به آن شعور اجتماعی و سیاسی رسیده است که می‌تواند ازدواج کند و جبهه رفتن همسر خود را پذیرا شود و وقایع سختی را پشت سر بگذارد و هضم کند و همچنان به زندگی ادامه دهد، راضیه در کشاکش زندگی یاد می‌گیرد چگونه در سخت‌ترین شرایط بهترین تصمیم را بگیرد.

    این کتاب سرشار از تجربیات و احساسات متفاوت است که خواننده را با خودش همراه می‌کند و اجازه می‌دهد، لذت تازه‌ای از کشف را تجربه کند.

    گزیده کتاب بهشت من کنار توست

    دیگر راضیه همین که پایش را می‌گذاشت توی کوچه تا نخود و لوبیا بخرد، یا توی صف نان و روغن کوپنی بایستد، زن‌ها با دیدنش پچ پچ می‌کردند و منتظر بودند راضیه به روی‌شان بخندد و برای عروسی دعوت‌شان کند. می‌شنید یکی پشت سرش می‌گوید خیلی خوش‌شانس بوده که یک پسر مجرد به خواستگاری‌اش آمده و یکی دیگر می‌گفت باید جوان‌ها بدانند که خوب است با همسر شهید ازدواج کنند و یادگار شهدا را بزرگ کنند. یکی برای راضیه دل سوزی می‌کرد که مجبور است با یک نابینا زندگی کند و زن دیگری می‌گفت باید افتخار کند که می‌خواهد پس از یک شهید، همسر یک جانباز، آن هم جانبازی چون رحمان بشود. راضیه حرف‌ها را می‌شنید و دم نمی‌زد.

    هر روز به خودش می‌گفت می‌رود دَم درِ دفتر بسیج محله و به آقارحمان می‌گوید به خون یاسر دست از سر او بردارد و لحظه‌ای دیگر پشیمان می‌شد و راه خانه‌اش را در پیش می‌گرفت تا یاسر، مادربزرگش را عاصی نکند و او را با آن عصا و پای دردناکش دنبال خودش نکشاند. عزت که آمد راضیه نفس راحتی کشید. می‌دانست که بالأخره مادرش می‌تواند جواب خانواده رحمان را که با بهانه و بی‌بهانه یک روز در میان به او سر می‌زدند، بدهد. می‌دانست که مادرش دیگر مثل خانم جان رودربایستی ندارد و بالأخره می‌تواند او را از آن همه حرف و حدیث برهاند. 
    - ببین دخترم، این چند روزه من و آقات هر شب درباره تو با هم حرف می‌زدیم. خیلی با هم کلنجار رفتیم؛ آخرش آقات گفت وقتی راضیه تونست دو سال پیش درست فکر کنه و جواب بده، حالام خودش می‌تونه خوب و بد زندگیش‌رو تشخیص بده. اما من می‌گم تورو باید به زور شوهر داد اونم نه به هر کسی، به یه آدمی که اگه بهتر از آقا یاسر مرحوم نباشه، بدتر از اونم نباشه. تمام افتخار ما تو فامیل اینه که دومادمون شهید شده، حالام باید یه آدم مسلمون مثل خود آقایاسر دومادمون بشه. 
    راضیه، پسرش را به سینه‌اش فشرده بود و هیچ نمی‌گفت که عزت رو کرد به خانم جان. - نه که فکر کنین دارم جلو روتون می‌گم خانم جان، به ولای علی کسی مثل پسر شما تو طایفه ما نبوده. حالام اگه شما بگین آقا رحمان جوون با خداییه، خودم می‌رم خونه‌شون و ته توی ماجرا رو در می‌یارم. خانم جان تنها گفت: «هر گل زدی به سر خودت زدی عزت.» و راضیه شیرهای دور دهان یاسر را پاک کرد و او را در بغل مادرش گذاشت و در حالی که دکمه‌های یقه‌اش را می‌بست، بلند شد. 
    - خب لااقل بگو من چیکار کنم دختر! از وقتی که اومدم یه کلوم درست و حسابی با من حرف نزدی. سرِ زمستونی دو تا بچه‌رو ول کردم به امون خدا اومدم این جا که لال بازی برام در بیاری!.. .