کتاب جنگ فرخنده نوشته زینب بابکی و ویراستاری مریم کتابی می باشد و انتشارات حماسه یاران آن را منتشر کرده است.این اثر روایت زندگی فرخنده قلعهنو خشتی؛ دختری آبادانی، پر شر و شور و سرگرم رؤیاهای جوانی که با انقلاب اسلامی در خود انقلاب میکند؛ با شروع جنگ پرستار جنگیترین بیمارستان ایران در خرمشهر میشود و بالاخره دست سرنوشت او را از جنوب به شمال کشور میبرد تا این بار نه فقط پرستار که همراه و همدم یک جانباز اعصاب و روان شود. جایی که شاید شروع جنگ واقعی اوست؛ جنگ فرخنده!
سال 86 که از طرف بنیاد شهید به من مأموریت دادند تا به عنوان نیروی درمانی، همراه خانواده ی شهدا به سفر راهیان نور بروم، راوی، وسط اتوبوس ایستاد و از مقاومت مردم خوزستان در جنگ گفت؛ به خصوص مقاومت خرمشهری ها در روزهای اول جنگ. به محض اینکه راوی از ماشین پیاده شد، یکی از آقایان میکروفن را برداشت و گفت: «این حرفا همه ش کشکه! خوزستانی ها همون اولین روز جنگ، جونشون رو برداشتن و در رفتن. این مازندرانی ها و تهرانی ها و اصفهانی ها بودن که اومدن و اینجاها رو حفظ کردن.»
من روی صندلی جلو نشسته بودم، دل توی دلم نبود. گفتم اگر چیزی نگویم، فردا نمی توانم جواب آن خون های خشکیده ی روی روپوشم را بدهم. بلند شدم و گفتم: «ببخشید برادر من! شما هرچی که گفتید، بالای سر من. اینکه تموم مردم ایران توی این جنگ از جون مایه گذاشتن، درست؛ ولی همه ی خوزستانی ها هم در نرفتن. اجازه بدید منم صحبت کنم.» بلند شدم و ادامه دادم: «خواهرها! برادرها! جهان آرا اهل کجا بود؟ علی هاشمی و دقایقی اهل کجا بودن؟ غیورْ اصلی کی بود که جون داد و نذاشت پای دشمن به اهواز برسه؟ کی گفته همه ی خوزستانی ها از ترس فرار کردن؟ پس کی با دست خالی، چهل و پنج روز، دشمن رو پشت دروازه های خرمشهر نگه داشت؟ پس اون بدن های پاره پاره تو سردخونه ی خاموش خرمشهر، اهل کجا بودن؟ اگه مقاومت جوون های خرمشهری نبود، تا اصفهانی ها و مازندرانی ها و تهرانی ها به خودشون بجنبن و بیان، صدّام نصف خوزستان رو گرفته بود. کی می خواست جلوشو بگیره؟ عراق از چی می ترسید، از وعده وعیدهای تو خالی بنی صدر؟»
هم زمان با ورودم به خرمشهر، زمزمه ی آمدن رئیس جمهور به خوزستان بود. بعضی ها امیدوار بودند با آمدن بنی صدر، نیرو و امکانات نظامی برسد و قال قضیه کنده شود؛ ولی خیلی ها در همان چند روز، بوی گند خیانت به دماغشان خورده بود. وضع بیمارستان مصدق اصلا خوب نبود. خب وضع بیمارستان شهرِ در حال اشغال، نمی توانست بهتر از این باشد. از آب و برق خبری نبود. اتاق های عمل با ژنراتور فعال بودند. پرسنل و مخصوصا سیمین و بچه های انجمن اسلامی، تمام مدت در حال کار بودند. از دیدن من خوشحال شدند؛ ولی من از دیدن روپوش های خونینشان شوکه شدم؛ البته خیلی زود از شوک درآمدم؛ وقتی که خودم هم سرتا پا سرخ شدم. نیرویی الهی خیلی سریع در رگ های ما تزریق شده بود. نیرویی که نمی گذاشت از دیدن جوی خون در راهروها کم بیاوریم. باور کنید سخت بود، به زبان آسان است. سخت است در حال پانسمان زخم عمیقی باشی، زمین زیر پایت از شدت انفجار بلرزد و مادری دم گوشت فریاد بزند و سر و صورتش را بخراشد.
نظر دیگران //= $contentName ?>
کتاب فرخنده روایتی از زندگی پرفراز و نشیب خانم فرخنده قلعه نوخشتی میباشد که با قلم زینب بابکی به رشته تحریر...
قبل از هرچیز این کتاب، ذرهای از رنجهای جانبازان اعصاب و روان را نشان داد و جفایی که جامعه در حق آنها میکتد ...
شرح زندگی با مردی متفاوت از یادگاران جنگ...
کتاب یه دریچه جدید از صبوری بهم گشود. کتاب نابی بود. شدیداً توصیه میکنم به خوندنش...
فرخنده دختری هست که تقریبا در رفاه نسبی بزرگ میشه ولی از یه جایی زندگیش وارد یه فاز دیگه ای میشه، اگه این دختر...
کتابی بسیار متفاوت با دیدی جدید از جنگ و زندگی...