ما داریم سفری از میان پنجهزار سال تاریخ بشر را آغاز میکنیم. در خلال کتاب امپراتوری پنبه، ما به یک موضوع واحد و به ظاهر ناچیز، پنبه، نگاه خواهیم کرد تا یک رمزوراز بزرگ را حل کنیم: دنیای مدرن کجاست؟ بیایید با سفر به یک روستای کشاورزی کوچک جایی که امروز به آن مکزیک میگویند کار خود را آغاز کنیم، جایی که گیاه پنبه در دنیایی کاملاً متفاوت با ما شکوفا میشود.
با تمرکز بر یک کالای خاص (پنبه) و رصد و ردیابی چگونگی کشت، حملونقل، تأمین مالی، تولید، فروختن و مصرف آن میتوانیم ارتباط بین مردم و مکانهایی را مشاهده کنیم که بهخاطر سیر مطالعه محدودشده در مرزهای ملی در حاشیه ماندهاند. بهجای تمرکز بر تاریخ یک رویداد خاص، مثل جنگ داخلی آمریکا یا مکانی خاص، مانند کارخانه پنبه در اوزاکا، یا گروهی خاص مانند بردگان پنبهکار هند غربی، یا فرآیندی خاص مثل فرآیند تبدیل کشاورزان روستایی به کارگران مزدبگیر صنعتی، کتاب امپراتوری پنبه از بیوگرافی یک محصول بهعنوان یک پنجره استفاده میکند، پنجرهای به بعضی از مهمترین سؤالاتی که میتوانیم در مورد تاریخ جهان بپرسیم و به بازتفسیر یک تاریخ با پیامدهای عظیم بپردازیم: تاریخ سرمایهداری.
نصف یک هزاره پیش ( پانصد سال قبل)، در یکی دوجین روستای کوچک در کرانه اقیانوس آرام، جایی که امروز مکزیک نامیده میشود، مردم روزها مشغول کاشت ذرت و حبوبات و کدو و دارفلفل بودند. در همانجا آنها میان ریو سانتیاگو در شمال و ریو بالسا در جنوب ماهیگیری میکردند و صدف و حلزون و عسل و موم عسل هم جمعآوری میکردند. در کنار امرارمعاش با کشاورزی و صنایع دستی معمولی و ساده، مانند ظروف سرامیکی رنگآمیزی شده کوچک که با اشکال هندسی ساده مزین میشدند، این مردمان همچنین گیاهی پرورش میدادند که غوزههای سفید و کوچکی هم میداد. این گیاه خوردنی نبود و باارزشترین چیزی بود که آنها میکاشتند. آنها آن را در زبان محلی «ایشکاتل» مینامیدند: پنبه.
گیاه پنبه در بین ذرت رشد میکرد و در هر پاییز، پس از برداشت محصولات غذایی، روستاییان الیاف گیاهی را که در یک غوزه هرمی بود و ارتفاع ساقهاش تا کمر بالا میآمد میچیدند و غوزههای پنبه را در سبدها یا کیسههایی جمع میکردند و بعد آنها را به کلبههای گلی یا حصیریشان میبردند. سپس آنجا با سختی و مشقت بسیار دانهها را یکییکی با دست جدا میکردند و قبل از آنکه الیافها را به چندین رشته بلند چند سانتیمتری شانه کنند، روی یک حصیر ساختهشده از برگ نخل میکوبیدند تا نرم و صاف شود. با استفاده از یک دوک چوبی که در حال تاب خوردن روی یک صفحه سرامیکی و یک کاسه چوبی تکیه میکرد، رشتههای بلند را به نخهای سفید و ظریف میریسیدند. آنها بعداً با استفاده از یک دستگاه بافندگی ساده که با یک کمربند به دور کمر بافنده پیچیده میشد (Backstrap loom) پارچه تولید میکردند. این وسیله از دو تکه چوب که توسط رشتهای از تارها بههم متصل شده بودند تشکیل شده بود: در یک طرف یکی از چوبها به درخت و از طرف دیگر آن چوب دیگر به بدن خود بافنده وصل میشد.