شاهزادگانی ایرانی که قصد بازپسگیری قلمرو ساسانی را دارند، سردارانی که برای حفظ و گسترش قدرت خود به هر خطری دست میزنند، جاسوسانی که به قلب قلمرو دشمن نفوذ کردهاند، جنگجویانی که عقبنشینی را بلد نیستند، با این دنیای داستانی شگفتانگیز میخواهیم در قالب یک داستان پر شاخ و برگ به قرن سوم هجری بازگردیم. زمان خلافت هشتمین خلیفه عباسی مصادف بود با ظهور سرداران برجستهای همچون افشین و نیز سرکوب شورشیان بزرگی چون بابک خرمدین.
در کتاب یک روز فرمانروا بودن، شخصیتها و دنیای آن زمان در قالب داستانی به تصویر کشیده شدهاند، گرچه شخصیتهای ساخته و پرداخته شده کم نداریم، اغلب شخصیتها واقعیت تاریخی دارند و در ترتیب رویدادها و صحت نگاه تاریخی سعی شده است تا به واقعیات گذشته وفاداری صورت پذیرد. با این حال داستان است و تخیلات و گاهی توهمات.
کتاب یک روز فرمانروا بودن، اثر سیدمصطفی عباسپور؛ هم داستان است و هم تاریخ، هم عشق است هم خون، هم نفرت است و هم وفاداری، هم واقعیت است و هم اوهام، هم شک است و هم یقین که در سی و هشت فصل به نگارش درآمده است؛ فصلها به عنوان مجلس نامگذاری شدهاند و دنیای داستان، شهرهای مختلف جهان اسلام آن روز میباشد، البته وقایع اصلی در بغداد هزار و یک شب اتفاق میافتد.
دهها شخصیت خلق شدهاند و داستان از قول شخصیتهای مختلف نقل شده است، به طوری که گاهی در یک فصل، سه یا چهار راوی از زاویه نگاه خودشان وارد مکالمه با مخاطب میشوند.
مجلس هشتم
سه شنبه بیست و هفتم بهمن 216 هجری شمسی
مرز کشورِ اسلام و دارالکفرِ روم - مَلطیه
حسن
گوش کن! پیش از این شاید دربارهی من چیزی نشنیده باشی. اگه خوب دقت کنی هر چی دربارهی خودم یا آنهایی که میشناسم بدانم به تو خواهم گفت. من شاهزادهی اُشروسنه هستم، میدانی یعنی چه؟ یعنی پسر بزرگ پادشاه اُشروسنه افشین خیذر ابن کاووس. مادرم چند ماه پس از به دنیا آمدنم از دنیا رفت.
او مِیکِسیو نام داشت، یعنی زیبا و نوهی فغفور چین بود. به من دقت کنی برای تو خوش یمن خواهد بود. گوش کن! فکر نکن که چون جوانی کم سن و سالم چیزی سَرَم نمیشه. من همهی رازهای مخوف اطرافم را میدانم، پس خوب گوش کن. خلیفه فرماندهی میدان را به پدرم سپرد، پدر پادشاهم افشین که به تازگی بابکِ سازشناپذیر را سرکوب کرده بود. اما تنها دلیلش این نبود. در جلسهی فرماندهان در صحنِ خاطرهها، پدر پادشاهم مدعی شد که میتواند لشکریان را ده روزه به زَبطَره برساند. در حالت عادی یک لشکر بزرگ با ادوات جنگی یک ماه تا زیطره فاصله دارد. خوب دقت کن، گفته بودم که رازها را میدانم. گوش کن: کسی از حرکت ما به سوی روم خبر نداشت.
قرار شد پدر پادشاهم به همراه سردارِ اعراب یعنی عُجَیف ابن عنبسه برای جمعآوری نیرو با هم بدون جلب توجه به سامراء بروند. در آنجا حدودا بیست هزار سوار شدیم. گوش کن! در حالت عادی باید از سامراء به جزیره میرفتیم و از آنجا خودمونو به قلعهی آمِد میرساندیم، ولی ما کوره راه را برگزیدیم. میدانی یعنی چه؟ یعنی قرار نبود رومی جماعت و جاسوساشون از حرکت مقدمهی لشکر با خبر بشوند. خلیفه قرار شد چند روز بعد یک لشکر کشی پر سر و صدا راه بندازه. دقت کن! این از ابتدا یک عملیات فریبکارانه بود. اگه خوی گوش بدی راز دوم و مهمتری را نیز خواهم گفت. نگاه کن!