کتاب قلعهی کلاه فروش، اثر آرچیبالد جوزف کرونین و با ترجمه علی فروزانفر؛ خصوصیات اخلاقی مردی را شرح میدهد که بیشتر به فکر ارضای خودخواهی خود بوده تا سعادت خانوادگی و در نتیجه باعث ایجاد فاجعه برای اعضای خانواده خود میگردد.
هدف این کتاب آموزنده این است که نشان دهد خانوادهها باید به کمک راهنمایان و مربیان تحصیلی مدارس، استعداد و ذوق فرزندان خود را شناسایی کرده و آنها را به راه و مسیر شغلی صحیح راهنمایی نمایند نه آن که برای ارضای خودخواهی خود به فرزندان برخلاف استعداد و میل فطری آنان فشار وارد کرده که نتیجهاش اتلاف سرمایه خود و عمر و فرزندانشان میشود و فرزندان دچار ضایعات جبرانناپذیر میگردند.
فصل دوم
هنگامی که مری راهش را به سختی در میان جمعیت باز کرد، ناگهان از عمل خود دچار وحشت شد. جمعیت انبوه تر و مردم خشنتر از انتظار او بودند. این اندیشه در ذهنش راه یافت که کاش نیامده بود و شاید هم عمل پدرش در منع او از رفتن به نمایشگاه معقولانه بوده است. یافتن او از میان این همه جمعیت برای دنیس غیرممکن خواهد بود.
با خود گفت: «این هم از حماقت من است، به خاطر جوانی با شناختی کم مرتکب عدم اطاعت از پدر شدهام.» فقط یک ماه از زمانی که او و دنیس برای اولین بار در کتابخانهی عمومی همدیگر را ملاقات کردند میگذشت. در آن موقع، مری سعی کرده بود در سنگینی را باز کند، اما کتابش افتاده بود و خودش نیز نزدیک بود زمین بخورد. همین واقعه باعث شد که دنیس به کمک او بشتابد و پس از آن به گفت و گو پرداخته بودند.
یک هفته بعد، آنها برای بار دوم همدیگر را به طور تصادفی در کتابخانه دیدند و اکنون برای بار سوم علی رغم میل پدرش به نمایشگاه به دنبال او آمده بود. سرش را بلند کرد و دنیس را در کنار خود مشاهده نمود. بغضش ترکید و اشک چشمانش را فراگرفت. درحالی که لبانش می لرزید، گفت: «آه دنیس، بدون تو احساس بدبختی می کردم. فکر کردم که تو را برای همیشه از دست داده ام.» دنیس به نرمی به او نگاه کرد و گفت: «تقاضای من برای ملاقات در اینجا احمقانه بوده است. از کی اینجا هستی؟»