کتاب جان فیروزه جان، اثر مریم بصیری؛ به روایت زندگی شیخ بهلول، از زمان تولد تا سفر به افغانستان و زندانی وی پرداخته و با بهرهگیری از مستندات تاریخی در مورد زندگی و قیام شیخ و وقایع مسجد گوهرشاد، به ماجرای کشف حجاب در مشهد میپردازد.
در کنار زندگی شیخ، اطلاعات اندکی که در مورد خانواده وی و همرزمانش موجود بوده، در قالب شخصیتهای واقعی و خیالی و داستانهای فرعی پرداخته شده است.
دروازه شهر از دور پیدا بود چند کشاورز و کشت کار در آن اطراف، سر زمین و زراعت، سرشان به خودشان گرم بود. خبری از بگیرو ببند نبود. شیخ از مردی که داشت خربزه میچید، برای برداشتن آب اجازه خواست. بعد هم نشست لب کرت و دست و رویش را شست و مشتی آب به دهان برد. هنوز جای خارها و تاولهای پاهایش از یک ماه و نیم پیاده روی تا قم درد می کرد. پاهایش را شست و با گوشه عبایش پاک کرد.
گیوه ها را به پا کرد و قدم هایش را بلندتر برداشت. سکه هایش را جلو کشاورز گرفت و گفت: «خربزه ای بده که به اندازه این سکه ها بیرزد!» مرد همان طور که داشت به بوته خربزه ها نگاه میکرد. درد دل هم می کرد. میگفت باید هر سال یازده من خربزه، یازده من هندوانه و یازده من جوزق و غوزه پنبه اول چین و دوم چین جهت مال الاجازه تحویل صاحب زمین بدهد. از قیمت بالای آب میگفت و از مالیات و لای روبی قنات.
_ همیشه چشممان به این دروازه تهران است تا کی تحصیلدار مالیات بر درآمد پایش به قم برسد! مرد با دستغاله دم خربزه ای را از بوته اش برید و به دست شیخ داد. او هم برای برکت بار زمین دعا کرد و با یک لولئین آب به طرف تک درختی که دورتر بود رفت. عطیه زیر سایه درخت نشسته بود و نفس نفس میزد. روبندش را بالا زده بود و داشت با بال چادرش خودش را باد میزد.
_ گفتم راه سختی در پیش داری!
_ من هم گفته بودم عطیه همراه خوبی برای همه سختی های شماست،
واقعاً دل آن را داشتی مرا تنها بگذاری و بیایی؟ دلش را نداشت که برگشت. از پدرومادرش که خداحافظی کرد، رفته بود که برود نماز صبح را در مسجد بخواند و راه بیفتد، اما انگار بعد نماز عبایش را به قالی رنگ پریده مسجد دوخته بودند. پاهایش تکان نمی خورد. اشکهای عطیه در هنگام وداع، سیلی خروشان شده و دلش را برده بود. گمان نمیکرد پیله اصرار او پروانه بشود و بیفتد دنبال.
_ هر چند دوری ات از زندان هارون برایم بدتر است، اما دل آن را نداشتم که در این راه طولانی و سفر ناهموار به خاطر من خاری به پایت بخورد یا حتی گرد و غباری بر سرورویت بنشیند.
_ خودت گفتی خاری که در راه محبوب باشد نیش نیست نوش است. بچه ای هم ندارم که اجاقت را روشن نگه دارد، پس لااقل بگذار در راهی که در پیش گرفته ای همراهی ات کنم!