کتاب کوچهای که تکرار میشود، اثری است از طاهره کوهکن که شامل زندگینامه داستانی شهید قاسم سجادیان میباشد، شهیدی اهل سیّدان فارس. کسی که مردانگیاش، او را در همان دوران جوانی، بزرگ روستا میکند. در کتاب، خاطرات کودکی تا سال ۱۳۷۸ که آخرین امتحان زندگی برای محک خوردن ایمان او رقم میخورد، روایت شده؛ اتفاقی که بقیه از کنارش با بیتفاوتی گذشتند، ولی باعث عاقبتبهخیری قاسم شد. این کتاب به دو بخش تقسیم میشود؛ بخشی به خاطرات قاسم میپردازد و بخش دیگر، داستان معلمی را میگوید که قاسم زندگیاش را تغییر داد. معلمی که سر کلاس درس، تلاش میکند تا قاسم درون بچهها را بیدار و شیوه صحیح زندگی کردن و بیتفاوت نبودن را تزریق کند.
پاهایم این جاده خاکی را خوب میشناسد؛ این دیوارهای خشتی را. روی همین دیوار، مردی نشسته بود و شاخههای درخت گردویش را تکان میداد، روبهروی همین سه راه؛ سه راهی که زندگیام را یک راهه کرد. نگاهش هم که میکنم، قلبم چنان میتپد که گویی همان لحظه در حال تکرار شدن است. یک سه راه خاکی سرسبز که بلای جان من شده!
ـ بووووق
قلبم میریزد و میپرم بالا. پژویی شاکیانه از کنارم رد میشود.
ـ مگه از جونت سیر شدی! وسط جاده وایسادی چی کار؟!
مات چهره سبزه راننده میشوم. لحظه ای تنم میلرزد؛ اما زود به خودم مسلط میشوم. هر رانندهای که بوق ممتد بزند که بد نیست.
آن روز به همین سه راه رسیده بودیم که بوق زد. پیکان قهوهای رنگش چنان با سرعت از کنارمان گاز گرفت که گرد و خاک بلند شد و برای چند لحظه جلوی دیدمان را تار کرد. آن موقع که از شنیدن صدای بوق نمیترسیدم. خیال میکردم میخواهد رد شود؛ اما ایستاد. درست پیکانش را کج کرد جلوی پیکان ما. جوری که با ترمز تیز شوهرم حمید، تعادلم را از دست دادم و تا دو سانتی شیشه، جلو رفتم. دو مرد با عجله از ماشینشان پریدند پایین. به سمت ماشین ما دویدند و دورش چرخیدند. نمیفهمیدم چه اتفاقی دارد میافتد. با دیدن تیزی چاقویی که مرد قدبلند از جیبش درآورد، بدنم گر گرفت. تا به طرف حمید آمد و لبه چاقو را روی گردنش گذاشت، دادم بلند شد.
ـ یا امام زمان!