کتاب قاصدکهای مرواریدی، اثر سوری رمضان پور، مجموعه داستانهایی است که با نثری زیبا و روان به روایت شش داستان کوتاه به نامهای بهارانههای مدرسه ما، قاصدکهای مرواریدی، سلمانی کنار رودخانه، پلاک طلایی، بمبهای خوشهای درون و زیباییهای مکان غریب میپردازد. ۶ جورچین کوچک از هزاران جورچین زندگی است که سوار بر قطار آن شده و مسیر پر پیچ و خم ،شادی، اندوه، ترس، خشم و موفقیت را طی میکند.
گاهی خواننده را به چالش میکشد و گاهی به تفکری عمیق در لحظات سپری شده عمرش فرو می برد که در سکوت ذهنش جملاتی حکمت آمیز را مرور میکند.
سلمانی کنار رودخانه
پیرمرد از کوچه تنگی عبور میکرد که چند تا خانه کاهگلی همکف و یک طبقه قرار داشتند. جلوی دروازهها هم یک پله بود و بعد دروازهی اصلی قرار داشت. عرض دروازهها کوچک و در سمت دیگر خانهها دروازه چوبی با رنگ سوختهی گردویی دیده میشد.
کتی بزرگ به رنگ سرمهای پوشیده بود، با آستینهایی که فقط نیمبند انگشتانش دیده میشد. دو تا کار مهم امروز باید انجام میداد یکی رفتن به سلمانی محل و دیگری خیاطی باقر آقا، تا آستینهای کتش را کوتاه کند.
از جلوی مغازه آهنگری عبور کرد. به یک در چوبی رسید.
این در دو لنگه داشت و با یک چفت در بالای آن با یک قفل کوچک زرد رنگی، بسته شده بود.
داخل مغازه آهنگری را نگاه کرد و آقا یدالله را دید که در حال درست کردن یک چراغ گردسوز است. تنها مغازهای که میتوانست هم آهنگری کند و هم تعمیرات انجام دهد همین مغازه آقا یدالله بود.
- سلام مشدی. خدا قوت. نمیدونی غفور کجا رفته؟
- سلام حاجی نمیدونم ولی خونهاش نزدیکه. دروازه قرمز رو میبینی. برو درشو بزن. اگه باشه میاد و کار تو راه میاندازه. حاج علی به سمت دری که مشهدی یدالله نشان داده بود رفت.
خانهای که در کنار رودخانه ساخته شده بود. با دست چند ضربه به در زد. بعد از چند بار کوبیدن، صدای یک مرد جوان را شنید.