کتاب 21 راهکار برای شفای روحیه نوشتهی نرگس آذین، روشهایی را به شما معرفی میکند که به وسیلهی آنها میتوانید روحیه خود را حفظ و بهبود ببخشید؛ این کتاب در انتشارات مانیان چاپ و وارد بازار نشر شده است.
زندگی در جامعه امروزی و شرایط پیچیده آن موجب شده است که همه ما گاهی خسته شویم، گاهی احساس سردرگمی کنیم و فکر این موضوع که هنوز راه زندگی را پیدا نکردهایم و نتوانستهایم در زندگی موفق شویم آزارمان داده باشد، گاهی از آنچه که هستیم راضی نباشیم و یا گاهی احساس ناامیدی کنیم. همیشه دنبال یک راهکار، یک شاهکلید هستیم که ما را از آن چه که هستیم، از جایی که هستیم جدا کند و ما را به سمت آیندهای پر از موفقیت سوق دهد.
کتاب 21 راهکار برای شفای روحیه، 21 چراغ راه، 21 راهنما را برای طی کردن راه موفقیت و سعادتمندی در اختیار مخاطب قرار میدهد. اولین پله، زندگی کردن در حال است، در این کتاب به شما گفته میشود که زندگی در حال چه تعریفی دارد و به چه معناست! به شما میگوید چرا باید در حال زندگی کنیم و چگونه میتوانیم در حال زندگی کنیم! سپس پلهها را به ترتیب یکی یکی طی میکنیم: پلهی کشف استعداد، پله استفاده از تجربیات دیگران، پله راز سحرخیزی و … تا به پله شاد زیستن میرسیم. برای رسیدن به یک زندگی شاد باید تمام هفت پله قبلی را طی کنیم. اکنون در پله هشتم زندگی مفهومی جدید پیدا میکند، و تصویر سیاه و سفید و خشن زندگی، رنگ زیبایی و آرامش به خود میگیرد. اکنون فصل جدید زندگی است. فصل شکوفا شدن است.
فصل به کارگیری استعدادها، هدفگذاریها و فتح تک تک قلههای موفقیت است که در فصول هشتم تا بیستم با موضوعاتی همچون زندگی هدفمند، مقایسه مثبت، مدیریت بحران، ضرروت کسب علم و هنر، معجزه شکرگزاری و … به آنها پرداخته شده است.
در نهایت، فصل بیست و یکم، فصل امید به زندگی است. در این پله زندگی سعادتمندانه را تجربه خواهیم کرد. در این پله از دایره فقط برای خود بودن خارج خواهیم شد و تلاشمان ساختن دنیایی زیباتر نه تنها برای خود بلکه برای اطرافیانمان خواهد بود.
گاهی بعضی افراد میگویند ما دوست داریم هر چیزی را خودمان تجربه کنیم و اگر قرار است سرمان هم به سنگ بخورد، دوست داریم این تجربه را خودمان داشته باشیم. من همیشه در جواب این افراد میگویم شما برای لحظههای عمرتان ارزش قائل نمیشوید که حاضرید ریسک از دست دادن این لحظهها را داشته باشید.
در ضمن آدمی گاهی در مسیری میرود که بنبست است و به قول شما سرش به سنگ میخورد و برمیگردد؛ کمی درد و ناراحتی را تحمّل میکند و بالاخره برمیگردد و راه را ادامه میدهد. ولی گاهی سرش آنچنان به سنگ میخورد که متلاشی میشود و دیگر امکان برگشت و ادامه راه وجود ندارد. آیا با این احتمال عقل حکم نمیکند که ما از تجربه دیگران استفاده کنیم تا به مرز متلاشی شدن نرسیم.