کتاب مقصد نوشته عبدالجبار رئیسی توسط انتشارات ماهواره منتشر شده است. این اثر یک داستان اجتماعی مربوط به چند دوست است که قصد مهاجرات به اروپا دارند در بین راه اتفاق هایی رخ می دهد...
یوسف جوانی افتاده و تنها بود که با جوانان روستا ارتباط خوبی داشت به همین دلیل خانه ی یوسف به محلی برای دیوان (دورهمی) شبانه تبدیل شده بود که با صفا و صمیمیت در کنار هم در مورد مسائل مختلف صحبت میکردند. ...
پیگیری اخبار از طریق تلویزیون و گاه بحث و جدل در مورد این اخبار از دیگر کارهای آنها بود، البته چای و پیکنیک، بخش جدانشدنی این دورهمیها بود.
مردم روستای نیام از سالها قبل با کشاورزی و دامداری، روزگار میگذراندند اما در چند سال اخیر به دلیل خشکسالیهای طولانی، کشاورزی و دامداری رونق سال های قبل را نداشته و مردم به سختی امرار معاش میکنند، بعضی از مردان روستا برای کار به کشورهای حاشیهی خلیج فارس می رفتند و پسران خود را برای کار به آنجا میبردند اما بیشتر جوانان بلوچ، ترجیح می دهند که تحصیل کنند و به دانشگاه بروند به امید اینکه در یکی از اداره های دولتی استخدام شوند، بعضی از آن ها به هدف خود میرسند و صاحب یک شغل دولتی می شوند اما اکثر آنها در این کار، ناکام می مانند و مجبورند برای کارگری از این شهر به آن شهر بروند.
نزدیک غروب بود، صدای ماشین ها و موتورهایی که از شهر باز می گشتند سروصدای عجیبی در روستا ایجاد کرده بود. صدای بزها و گوسفندان که از چرا باز میگشتند از هر خانهای به گوش میرسید، زنان روستا در کوچه پس کوچه ها با ظرفی به دست، به دنبال بزها برای دوشیدن آنها میکردند و آن را با این صدا کیچ کیچ (بیا بیا) صدا می زنند و صدای بزغالهها از حیاط خانهها شنیده میشود که مادرشان را صدا می زنند، احمد و علیرضا تنها در خانهی یوسف نشسته بودند و مثل همیشه بساط دود و دم و چایی برپا بود. احمد جوانی آرام، شجاع و با اراده که بیشتر وقت خود را در روستا و در میان مردم میگذراند و فقط گاهی برای کار به دیگر شهرها سفر می کرد.