کتاب «پیش از آنکه حافظهات محو شود»، نوشته توشیکازو کاواگوچی میباشد که با ترجمه گیتی اشرفیان و به همت نشر آلاچیق کتاب به بازار ارائه شده است.
چهارجلدیِ پیش از آنکه قهوهات سرد شود (Before the Coffee Gets Cold) شامل داستانهایی است به قلم توشیکازو کاواگوچی که همگی در مورد کافهای عجیب و اتفاقات شگفتانگیزش نوشته شدهاند. این کافهی قدیمی که در یکی از محلههای توکیو واقع شده، علاوه بر سرو قهوه، این فرصت را برای مشتریان خود فراهم میکند که بتوانند به گذشته سفر کنند و با فرد دلخواه خود، ملاقاتی را ترتیب بدهند! البته این شکل از سفر در زمان، قواعد خاص خودش را دارد. مثلاً اینکه مشتریان حق ندارند با عزیمت به گذشته، هیچ اتفاقی را عوض کنند یا جلوی رخ دادن واقعهای را بگیرند. از طرف دیگر، فرصت آنها برای گشتوگذار در گذشته فقط تا قبل از سرد شدن قهوهشان است. به محض اینکه قهوهی آنها سرد شد، ناچار به زمان حال برگردانده میشوند.
در هر کدام از مجلدهای این مجموعه با ماجراهایی روبهرو میشوید که حول محور همین کافهی اسرارآمیز و مشتریان آن میچرخند. مطالعهی آثار این مجموعه هم سرگرمتان میکند و هم این امکان را فراهم میکند که با قوهی تخیل خود، کمی از واقعیتها فراتر بروید.
در کتاب «پیش از آنکه حافظهات محو شود» که در واقع جلد سوم کتاب «پیش از آنکه قهوهات سرد شود» میباشد، در میان چهره هایی که برای خوانندگانِ جلدهای قبلی آشناست، نویسنده شخصیتهای جدیدی را معرفی میکند:
دختری که نمیتوانست بگوید «تو احمقی»؛
یک کمدین که نمیتوانست بپرسد «خوشحالی؟»
خواهر کوچکتری که نمیتوانست بگوید «متاسفم»
مرد جوانی که نمیتوانست بگوید «دوستت دارم»...
این داستان زیبا و بیتکلف قصۀ انسانهایی را روایت میکند که برای ادامۀ زندگی خود، باید با گذشتۀ خود مواجه شوند. نویسندۀ داستان، کاواگوچی، بار دیگر خوانندۀ داستان را به پرسیدن این سؤال از خود فرا میخواند: اگر میشد به گذشته برگردم، چه چیزی را در زندگی خویش تغییر می دادم؟ اگر میتوانستی به گذشته بازگردی، چه کسی را میخواستی ببینی؟
با دیدن عنوان هر کتاب، حس وحال از چهرۀ آن ها محو میشد. عنوان کتابها بهت و حیرت بسیاری را در آنها برانگیخته بود. هنوز چند کتاب دیگر روی میز باقی مانده بود که آنها سراغشان نرفته بودند و عنوانشان را نخوانده بودند. با این حال، هیچکدام تمایلی به انجام این کار نداشتند. ناناکو با چهرهای درهم کشیده گفت: «خب، چیزه، قطعاً همۀ این کتابها خیلی سخت به نظر میآن!» ساچی با شک و دودلی سرش را تکان داد و گفت: «سختان؟ جون من سختان؟» ساکی در حالی که به کتاب عالم معنوی پوشاک آفریقایی زل زده بود، آهی کشید و گفت: «ساچی، عزیز دلم، تو اگه توانایی درک این کتابها رو داشته باشی، فکر کنم دیگه باید دکتر ساچی صدات کنیم.» آن کتاب شبیه ادبیات پزشکی بود که افرادی مثل ساکی که در زمینۀ روان پزشکی کار میکنند، معمولاً آن را میخوانند. کازو از پشت پیشخوان گفت: «اون علاقهای به فهمیدن این کتابها نداره. فقط دوست داره به تمام این نوشتههای جذاب نگاه کنه.» انگار که میخواست آن دو بزرگسال را آرام کند.