قطعه ای از آسمان، مجموعه کتاب هایی است که با هدف معرفی مناطق جنگ زده کشور، به رشته تحریر درآمده اند. درواقع هرکدام از این کتاب ها را باید شناسنامه مختصر و مفیدی از یک منطقه دانست.
درباره مجموعه قطعه ای از آسمان
نویسنده در هر کدام از کتاب ها، ابتدا تاریخچه ای از پیشینه منطقه روایت می کند و در ادامه به شرح اتفاقات دفاع مقدس در منطقه می پردازد. ذکر خاطرات تاریخ سازان مناطق جنگی با زبانی ساده از ویژگی های مهم این مجموعه کتاب ها است. امید است مجموعه قطعه ای از آسمان راهنمای مشتاقان زیارت این مناطق باشد و بتواند لحظات نابی را برای خوانندگان فراهم کند..
جملاتی از کتاب دشت عباس
«سر پیچ جاده، حاج محمود با موتور نیم چرخی زد و راه جیپ را سد کرد. از وجنات راننده و خدمهٔ موشک تاو معلوم بود هر دو ترسیده اند. تا برسم، محمود با نفر خدمهٔ موشک تاو ۱ دست به یقه شد. همان طور که می دویدم، داد زدم: «چه کار می کنی محمود؟»
وقتی رسیدم، دیدم صورت حاج محمود از غضب سرخ شده است. فریاد می زد:« اگر ترسیدی و می خواهی بزنی به چاک، خب برو، اما جیپ را کجا می بری؟»
طرف هم، همان طور که تقلا می کرد یقهٔ خودش را از چنگ حاج محمود خلاص کند، با لحن بدی جواب داد: «اصلاً به تو چه؟ جیپ تحویل من است، نه تو! حالا هم برو کنار، باد بیاید!...»
ای کاش این حرف را نزده بود. چرا که ناغافل حاج محمود دستش را بلند کرد و محکم کوبید زیر گوش خدمهٔ تاو. طوری که بندهٔ خدا از ضرب این سیلی ناگهانی، تلوتلو خورد و وا رفت وسط جیپ.
رفتم جلو. با یک دست، حاج محمود را کمی عقب زدم و به خدمهٔ سیلی خورده، گفتم: «این آقا، حاج محمود شهبازی، جانشین فرماندهی تیپ محمد رسول الله (ص) است. مسؤولیت جیپ موشک انداز شما هم با ایشان است. حالا اگر می خواهی، بفرما، جیپ را بردار و برو.»
همچین که اسم جانشین فرمانده تیپ به زبانم آمد، طرف نگاهی ناباور به چفیه و عینک طلقی بادگیر و موتور گل مالی شدهٔ آقای شهبازی انداخت. بعد هم آرام از جیپ پیاده شد. دوباره از گوشهٔ چشم، قیافهٔ خاک آلود حاج محمود را ورانداز کرد و خواست راه بیفتد و برود که حاج محمود دنبالش دوید. اول تصور کردم باز قصد دارد با خدمهٔ موشک تاو درگیر شود. این شد که گفتم: «ولش کن محمود!»
همان طور که دور می شد، گفت: «کاری اش ندارم به خدا.» جلو رفت و خواست صورت طرف را ببوسد، اما او با اخم و اکراه خودش را پس می کشید. بی فایده بود. این بار حاج محمود صورت خودش را برد جلوی دست او و با التماس گفت: «من از این جا برنمی گردم، مگر این که یا شما یکی با همان ضربه بزنی زیر گوش من یا حلالم کنی.» خیلی جدی این حرف را زد.
خدمهٔ تاو که یک لحظه مبهوت به او زل زده بود، دست آخر در حالی که دیگر درمانده بود، گفت: «تو دیگر کی هستی؟» یک بار می آیی جرینگی می گذاری بیخ گوش آدم، یک بار هم راه در رو را به روی ما می بندی و می گویی الا و باالله حلالم کن."
کنگره :
DSR1628/ر3ق6 1393