کتاب انسان در جستجوی اقتدار نوشتهی سعید گل محمدی، به شما یاد میدهد که چگونه تمام چیزهای به راستی مهم مانند زیبایی، عشق، شادی و آرامش درونی توسط نیروی ذهن خلق میشوند و شما چطور میتوانید توسط آنها به سمت بیداری و آگاهی حرکت کنید! اقتدار، وقتی شروع میشود که متوجه شوید شما «متفکر» نیستید.
زمانیکه به تماشاگری متفکر تبدیل شوید، سطح بالاتری از درک و آگاهی شما فعال خواهد شد. آن گاه کم کم متوجه میشوید که در پشت فکر، پهنهی بزرگی از شعور وجود دارد که فکر فقط بخشی کوچک از آن است.
ذهن ما عادت کرده است به این که جریانات و رویدادهای زندگی را از دو جنبه بنگرد و با آن ها دو نوع رابطه داشته باشد: نخست رابطهی واقعی و دیگری رابطهی ذهنی. فرض کن من میبینم که تو به شیوهای خاص راه می روی، دستت را تند یا آهسته حرکت می دهی، پایت را بلند یا کوتاه بر می داری و راست یا خمیده راه می روی. در این حالت، من به راه رفتن تو به صورتی که واقعاً هست نظر دارم، بدون هیچ تعبیر و معنای خاصی؛ ولی تنها به این دید اکتفا نمی کنم، بلکه به راه رفتن تو از جنبه ای دیگر هم می نگرم و در آن چیزی می بینم که مربوط به واقعیت راه رفتن نیست، بلکه تعبیر و تفسیری است که ذهن خود من از راه رفتن تو می کند. برای مثال می گوید این طرز راه رفتن موقرانه یا غیر موقرانه است، متواضعانه یا متکبرانه است، یا متشخصانه یا حقیرانه است. ما با تمام جریانات و پدیده های زندگی به همین شکل در رابطه هستیم. همسرت امروز غذایی آماده نکرده است و تو احساس گرسنگی می کنی. تهیه نکردن غذا و احساس گرسنگی یک واقعیت است؛ ولی تو در تهیه نکردن غذا یک جنبه و معنای دیگر هم می بینی که مربوط به نفس واقعیت نیست، بلکه تعبیر ذهنی خود تو از واقعیت است. برای مثال فکر می کنی نسبت به تو بی اعتنایی شده است، پس لابد مردی با جذبه و قابل اعتنا نیستی که همسرت زحمت تهیه ی غذا را به خودش نداده است، و نظایر این تعبیرات و تفسیرها. دید ذهنی یا دید «تعبیر و تفسیری» برای انسان نه ذاتی و طبیعی است و نه لازم، بلکه یک فعالیت ذهنی زاید و غیر ضروری است که بر مغز انسان تحمیل شده است. از طرفی دیگر، در درون هر کودک، مقداری حالات و کیفیات معنوی وجود دارد که اعمال و رفتار او تحت تأثیر آن حالات است. مثلاً به حکم یک کیفیت درونی میل دارد از غذایی که می خورد به دیگری هم بدهد یا اگر چنین میلی در او نیست، نمی دهد. به حکم ماهیت انسانی خود خونگرم یا گوشه گیر است، ذاتاً ملایم و با گذشت یا سختگیر است، و بسیاری حالات و کیفیات دیگر که مجموعاً ماهیت انسانی او را شکل می دهد.
تا قبل از آشنایی با زبان «تعبیر و تفسیر» زندگی می کند و روابط او تحت تأثیر این حالات است. بچه به خودش نمی گوید چون من موجودی اجتماعی هستم باید با دیگران معاشرت و دوستی داشته باشم یا چون فردی سخاوتمند هستم باید به دیگری غذا بدهم، بلکه جوهر و ماهیت انسانی او (فطرت) اقتضا می کند که چنین یا چنان کند. اما بعد از آشنایی با ارزش های تعبیری و تفسیری، رابطه ی انسان با حالات درونی (فطرت) خود قطع می گردد و در هر مورد آن گونه عمل می کند که «ارزش ها» از او می خواهند. پس از این که مفهوم واژه ی «سخاوتمند» به عنوان یک صفت ارزشمند و پدیده ای لازم و حیاتی که هرکس باید آن را داشته باشد در ذهن او ثبت شد، دیگر توجهی به میل یا عدم میل ذاتی و درونی خود (فطرت) نمی کند، بلکه همیشه و در هر مورد خود را موظف می بیند «سخاوتمندانه» عمل کند. پس از حاکمیت «ارزش ها» بر ذهن، انسان دیگر صدای باطن (فطرت) خود را نمی شنود، با فطرت و اصالت خود بیگانه می شود، رابطه اش با حالات درونی خود قطع می گردد و پدیده ای که از خارج بر ذهن او تحمیل شده است بر رفتار، روابط و مجموعه ی زندگی او حاکم می شود. به عبارت دیگر، «انسان ماهیتی و فطری» به «انسان اعتباری و قراردادی» تبدیل می شود. فطرت به معنای سرشت یا طبیعت و در اصطلاح به معنای غریزه ی معنوی هر انسان است. بهتر است مثالی برایت بزنم تا مفهوم فطرت را بهتر درک کنی. اینک از تو می پرسم آسمان چه رنگی است؟