کتاب آنجا که جایی نیست نوشتهٔ محمدصالح فصیحی است. نشر صاد این رمان را منتشر کرده است.«آنجا که جایی نیست» حکایت شکلگرفتن شعلۀ زیادهخواهی در زندگی یک پدر خوب و همسر دلسوز است! شعلهای که در ابتدا شرارۀ کوچکی بود...
در شرکت بودم که پیامِ بانک آمد. پولِ قسط را سریع برداشته بودند از حساب. با انگِ کارمزدش_سودش. بعد وحیدی آمد. از موجودیِ چند حساب میپرسید و البته میخواست برسد به چند چکی که پاس نشده بودند. گفت برگهها و فاکتورهای فروش را ببینم دوباره و ببینم چرا هنوز پول نیامده. اینها را میدانست و آنچه را که کلاً قرار نبود بیاید، نمیدانست؟! نوری را دیدم که از راهرویِ جلوی درم گذشت و در حالِ رفتن، نیمنگاهی به من کرد. بهش گفتم که وقتی بررسیاش کردم بهش خبر میدهم.
و او به خشکیِ سنگ گفت که منتظرست.حالم ازش به هم میخورد. کاری میشد کرد؟ او حال بههمزن مانده بود و احساس من هم. او مصداقِ کسانی بود که حتی وقتی که برای بارِ اول هم میبینیشان، چیزی در نگاهش، در نوعِ حرف زدنش، در حرکاتش یا لباسش یا یک یا چندچیزی که درِش هست، برایت ناخوشایندست. تعفنِ نامرئیاش بهت میرسد؛ حتی اگر نخواهی-نخواهد.تو مسیرِ برگشت، رفتم به چند املاکی. دیگر میتوانستم از آن غمخانهی فراق و عزبکدهیِ تنها، اثاثکشی کنم.