کتاب «ماجرای امروز»، نوشته سمیه عظیمیستوده توسط نشر ۲۷ بعثت منتشر و روانه بازار نشر شده است.
«ماجرای امروز»، در کتاب اول خودش به روایت هشت شهید مدافع امنیت و فتنه میپردازد؛ شهدایی از سال ۱۳۸۸ تا به امروز. ماجرای اول کتاب به شهید محمدحسین حدادیان میپردازد. در ماجرای دوم به، شهید پرویز کرمپور؛ در ماجرای سوم، شهید عباس خالقی؛ در ماجرای چهارم، شهید حسین اجاقیزنوز؛ در ماجرای پنجم، شهید سیدعلیرضا ستاری؛ در ماجرای ششم، شهید حسین غلامکبیری؛ در ماجرای هفتم، شهید حسین تقیپور و در ماجرای هشتم به شهید روحالله عجمیان پرداخته شده است.
در خانهمان عکس همه را گذاشتهام. گاهی با حسین حرف میزنم، گاهی با حبیب و گاهی هم با پدرشان. نبودشان برایم خیلی سخت است. عکس حسین را توی کیفم دارم. دوست دارم هرجا میروم، حسین همراهم باشد. هر وقت خیلی احساس تنهایی میکنم، ناگهان حسین را میبینم. فکر میکنم کنارم ایستاده یا خوابیده است. نمیگذارد تنها باشم. توی خانه، او را میبینم. میبینم که در خانه راه میرود یا داخل کابینتها را میگردد. آنقدر حضورش واقعی است که با صدای بلند میگویم: «حسین، چی میخوای؟» تا پارسال که برادرش از دنیا رفت، مدام خواب حسین را میدیدم. وقتی هنوز حسین بود، روز شهادت حضرت زهرا (س) مراسم هیئت محل را در خانه برگزار میکرد. میگفت: «مامان، برا هیئت غذا درست کن. ساندویچ نه، غذای خوب درست کن؛ مثل پلوخورشت یا عدسپلو.» یک بار عدسپلو پختم. گفت: «مامان، اصلاً نمیدونستم شما اینجوری برا هیئت غذا میپزی. بعضی خونهها که میریم، دو تا عدس توی پلو هست؛ اما غذای شما خیلی خوب بود.» بعد از شهادت حسین، باز هم روز شهادت حضرت زهرا (س) برای هیئت غذا درست میکردم. چند سالی که گذشت، این رسم را کنار گذاشتم. یک بار خواب حسین را دیدم که آمده بود و داشت توی کابینتها را میگشت. گفتم حسین، چه میخواهی؟ گفت میخواهم با وسایلی که اینجا گذاشتی، غذا درست کنم. تو که دیگر درست نمیکنی. بیدار که شدم، تصمیم گرفتم دوباره رسم قدیم را شروع کنم.
الان حدود یک سال است حسین را توی خواب ندیدهام. شاید به این دلیل که خیلی برای حبیب دلتنگی کردم. چند وقت پیش، به مزارش رفتم و گفتم: «مامان، فکر نکن من تو رو فراموش کردم؛ ولی تحمل دوری حبیب رو دیگه نداشتم. تو رفتی و حبیب رو هم با خودت بردی. بابا رو هم بردی. من اینجا تنها شدم.»
گاهی یاد خاطراتش میافتیم و با خواهرهایش دربارهاش حرف میزنیم. یادم هست روز اول مدرسه، او را بردم و سر کلاس گذاشتم. ساعت نهونیم بود که دیدم به خانه برگشته است. گفتم: «حسین، برا چی اومدی؟» گفت: «همه اومدن بیرون. من هم اومدم.» فهمیدم زنگ تفریح بوده است. خندیدم و دوباره لباس پوشیدم و او را به مدرسه بردم. هربار که به بهانهای یاد این خاطره میافتیم، میخندیم.
زمان شهادت حسین، شیرزن بودم؛ اما از وقتی حبیب رفت، بریدم. همسر و دو پسر داشتم و الان هیچکدامشان نیستند. هر وقت به بهشتزهرا میروم، نمیدانم سر مزار حسین بروم یا حبیب یا پدرشان. همیشه موقع رفتن، سه تا خیرات میگیرم و میبرم. وصیت کردهام همانجا برایم قبر تهیه کنند تا من هم پیش آنها باشم. حداقل وقتی رفتم، دختران و بچههایشان اذیت نشوند. اصلاً من باید زودتر از این بچهها میرفتم. وقتی این حرفها را میزنم، دخترانم میگویند مامان، ما فقط تو را داریم. سه تا دختر دارم. همه مثل پروانه دور من میچرخند. عروسم و بچههای حبیب هم همینطور. همسایهها و اهل محل هم همیشه هوای من را دارند.