کتاب «بیگانه»، اثری از آلبر کامو که توسط جلال آلاحمد به فارسی ترجمه شده و توسط انتشارات آپامهر وارد بازار نشر شده است.
داستان کتاب «بیگانه» درباره مردی به نام مورسو است. کامو برای نوشتن رمان «بیگانه» از بخشی از خاطرات کودکی خود استفاده کرده است. داستان این رمان در دههی 30 میلادی در الجزایر اتفاق میافتد. داستان در دو بخش روایت میشود. شروع بخش اول یکی از تکاندهندهترین شروعهای ادبیات است. این بخش با مورسو شروع میشود. کارمندی درونگرا که در ابتدای داستان در مراسم تدفین مادرش شرکت کرده و از خود هیچ غم و تأثری نشان نمیدهد. حتی مطمئن نیست مادرش که در خانهی سالمندان زندگی میکرده، امروز فوت کرده است یا دیروز. مورسو در ادامهی داستان به عنوان شخصیتی بدون اراده و علاقه به پیشرفت در زندگی توصیف میشود. او ترجیح میدهد هر روز زندگیاش کاملا شبیه به روزهای پیش باشد و هیج تغییری نکند. طی اتفاقاتی او مردی را میکشد و قسمت دوم کتاب محاکمهی او را نشان میدهد. محاکمهی مردی که در تمام عمر نسبت به همه بیتفاوت بوده و بالاخره اثر این جهانبینی را روی زندگیاش میبیند.
مورسو، مردی بیتفاوت به زندگی که هیچ چیز او را متاثر نمیکند. مردی که هیچ موضوعی در زندگی برایش اهمیتی ندارد. مرگ عزیزان یا عشق و نه هیچ چیز دیگری قادر به برانگیختن عواطف او نیست . انسانی که به غایت زندگی را پوچ میبیند و تلاشی هم برای یافتن معنای زندگی نکرده و یا در این مورد تلاشش به جایی نرسیده است . مورسو با این که شخصیت اول داستان است اما یک قهرمان نیست، ضدقهرمان هم نیست و فقط زندگی خود را روایت می کند . زندگی مورسو بدون هیچ جاهطلبی و میلی به پیشرفت یا کمترین علاقهای به داشتن ارتباطی عاطفی با دیگران تنها به کار کردن در اداره و سیگار کشیدن و خورد و خواب و نوشیدن و گاهی روابطی سطحی با زنان خلاصه میشود. گویی مورسو موجودی است که برای انجام این امور برنامهریزی شده و نیازی به احساسات انسانی ندارد.
امروز مادرم مرد، شاید هم دیروز، نمیدانم. تلگرافی به این مضمون از نوانخانه دیافت داشتهام: «مادر، در گذشت. تدفین فردا. تقدیم احترامات». از این تلگراف چیزی نفهمیدم، شاید این واقعه دیروز اتفاق افتاده است.
نوانخانه پیران در «مارانگو»، هشتاد کیلومتری الجزیره است. سر ساعت دو اتوبوس خواهم گرفت و بعدازظهر خواهم رسید. بدین ترتیب، میتوانم شب را بیدار بمانم و فردا عصر مراجعت کنم. از رئیسم دو روز مرخصی تقاضا کردم که به علت چنین پیشآمدی نتوانست آن را رد کند. با وجود این خوشنود نبود. حتی به او گفتم: «این امر تقصیر من نیست» جوابی نداد. آنگاه فکر کردم که نبایستی این جمله را گفته باشم. من نمیبایست معذرت میخواستم، وانگهی وظیفه او بود که به من تسلیت بگوید. شاید هم اینکار را برای پسفردا گذاشته است که مرا با لباس عزا خواهد دید، چون اکنون مثل این است که هنوز مادرم نمرده است، ولی برعکس بعد از تدفین، این کاریست انجامیافته و مرتب، که کاملاً جنبه رسمی به خود میگیرد...