کتاب قلعه مالویل، اثر روبر مرل با ترجمه محمد قاضی؛ به تحلیل رابطههای آدمی و سعی و کوشش برای زنده ماندن در جهانی نابود شده پرداخته است. روایت این کتاب بعد از فروپاشی دنیا که بر اثر «بمب هستهای» اتفاق افتاده، آغاز میشود. مجموعهای از بازماندگان برای شروعی دوباره، در انتظار نور امیدی، در قلعهای به نام مالویل جمع گشته تا جهان را از نو بسازند.
از روز واقعه به بعد، آسمانی به رنگ خاکستری تیره و یکدست بر بالای سرمان سنگینی میکرد. هوا سرد بود. خورشید دوباره درنیامده و باران نیز نباریده بود. زمین که از خاکستر پوشیده شده بود بر اثر خشکی حالت گردوغبار پیدا کرده بود و با اندک وزش باد ابرهای سیاهرنگی از آن به هوا برمیخاست که افق را تیرهتر میکرد.
در مالویل که با دیوارهای ابدی خود از دنیای خارج جدا مانده بود، ما که به دور میزی تنگ هم نشسته بودیم هنوز اندکی احساس حیات میکردیم، اما به محض اینکه برای جمعآوری هیزم از حصارها بیرون میآمدیم وحشت و ماتم بود. منظرۀ زغالی درودشت و اسکلت درختان سیاه شده و ردای سربی رنگی که بر بالای سر ما گسترده بود و سکوت دشتهای ویران، همه ما را در خود میفشردند و خرد میکردند.
من متوجه بودم که همه، مثل اینکه در گورستانی باشند، کم و آهسته حرف میزدند. همین که از تیرگی خاکستری افق میکاست امید بازگشت خورشید به دلها بازمیگشت ولی خاکستری آسمان دوباره تیره میشد و ما را از بام تا شام با غروبی کدر احاطه میکرد.. .