این اثر داستان مادری مبتلا به افسردگی و فرزند دچار اوتیسم است. نویسنده در توصیف داستان زندگیاش که در این کتاب شرح داده میگوید: سیو شش سال و نه ماه دارم، در بیستوهفتسالگی مادر شدم و اولین فرزندم، مکس، را به دنیا آوردم؛ در بیستوهشتسالگی طلاق گرفتم و در اوایل سیسالگی با عشقِ زندگیام ازدواج کردم و یک پسر ۱۰ساله به نام مکس و یک دختر دوونیمساله به نام مایا دارم. مکس حاصل ازدواج اولم است و مایا حاصل ازدواج با همسر فعلیام، برونو، است. از اینجا داستان زندگی من شروع می شود داستان زمین خوردنم و آغاز مشکلاتم، داستان مادر شدنم، و داستان بیماری دخترم و جنگیدن با آن.
احساسش کردم! مثل حبابهایی کوچک درون دلم! پیوند من و کودک متولد نشدهام مثل ترانهای بود که فقط ما میتوانستیم بخوانیم هیچ کس دیگری نمیتوانست بشنود. در چشمان مادران دیگر میدیدم آنها هم این حبابها را احساس میکنند و انگار میدانستند هنوز هیچ تصوری از عشق مشترکی که من و همسرم میخواستیم تجربه کنیم ندارم. باردار شدن مثل بمب در زندگیام صدا کرد. از شروع بارداری تا هفتهی چهلم، 10 کتاب داشتم که باید بطور کامل مطالعه میکردم! ساعتها وقت میگذاشتم تا بدانم در هر مرحله چه اتفاقی در بدنم میافتد! قبلاً با این همه وقتم چه غلطی میکردم؟ رویاپردازی کار هر روز و هر لحظهام شده بود؛ به همین خاطر نمیتوانستم جلوی فکر کردن به کودکم را بگیرم: چه شکلی خواهی بود؟ نامش را چه بگذارم؟ دور کمرم داشت بزرگتر میشد. انتظار دیدن کودک باعث میشد 9 ماه به اندازهی 9 سال طول بکشد. زندگی از لحظهی بعد از تولد او عالی و بی نقص میشد.