کتاب جانباز، زندگینامه و خاطراتی از مجاهد فرهنگی جانباز شهید حاج اصغر عبدالهی است که به همت گروه فرهنگی انتشارات شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است.
شهید اصغر عبداللهی در تیرماه سال ۱۳۲۹ در اصفهان متولد شد. او که در مبارزات انقلابی حضور پررنگی داشت با آغاز جنگ تحمیلی به یاری رزمندگان اسلام شتافت و در نخستین مرحله از عملیات آزادسازی خرمشهر در تاریخ دهم اردیبهشتماه سال ۱۳۶۱ به دلیل برخورد ترکش دچار ضایعه نخاعی شد و به افتخار جانبازی نائل آمد. به گفته فرزند این شهید، او تقوای فوقالعادهای داشت و مقید به حلال و حرام و فراتر از آن عمل به مستحبات و پرهیز از مکروهات بود، بزرگمردی که همیشه در حال مطالعه بود، یا ذکر میگفت یا به تفسیر قرآن گوش میداد.
این جانباز سر افراز ایران اسلامی سرانجام روز دوشنبه بیستودوم آبانماه ۱۴۰۱ درحالیکه برای عمل جراحی آماده میشد، به دلیل ایست قلبی پس از تحمل ۴۰ سال رنج ناشی از قطع نخاع به دیدار حق شتافت و به فیض شهادت نائل شد.
اصغر آقا تعریف میکرد: یک روز زیارت عاشورا را به نیابت از حضرت ابراهیم خواندم. یکباره به این فکر افتادم که بنیانگذار حج، جد گرامی پیامبر، حضرت ابراهیم (ع) هستند، با خودم گفتم ای کاش سالم بودم و میتوانستم خانه کعبه را طواف کنم. چقدر در ماه مبارک رمضان دعا کردیم که حج خانه خدا نصیب ما بشود اما...
آن ایام جانبازان قطع عضو را به حج میبردند، اما قطع نخاع را به خاطر شرایط خاص آنها نمیبردند. درست همان شب، در عالم خواب حضرت ابراهیم (ع) را دیدم. به سمت من آمدند و یک هدیه به من دادند. هدیه را باز کردم. چند قطعه پارچه سفید و نورانی بود. صبح به این خواب فکر میکردم که چند پارچه سفید از طرف حضرت ابراهیم چه معنایی دارد؟! تلفن منزل زنگ خورد و گوشی را به من دادند. گفتند با شما کار دارند. از بنیاد جانبازان بود. گفتند امسال تصمیم بر این شده که تعدادی جانباز قطع نخاع را به سفر حج بفرستیم و شما اولین نفری هستید که انتخاب شدید. یک همراه و یک پزشک نیز از طرف بنیاد با شما خواهند آمد. نمی دانید چقدر حاج اصغر خوشحال بود. اما شاید این از معدود دفعاتی بود که خوابی دیده و برای ما تعریف کردند. یقین داشته و دارم که بارها رویاهای صادقه و یا حتی مکاشفات عجیب داشتند، اما حرفی از آن ها نمیزدند. بارها میدیدم که نیمههای شب بیدارند و فکر میکنند. یقین داشتم خواب خوبی دیده، اما ...
تصمیم گرفته بود از رویاهای صادقه حرفی نزند.
خلاصه فکر کنم اوایل سال ۱۳۷۰ بود که با او تماس گرفتند و حسابی روحیه ایشان تغییر کرد. دو سه ماه بعد، سفر حج انجام شد و الحمدلله با کمترین مشکل، به زیارت خانه خدا و مدینه مشرف شد. این سفر خیلی در روحیه او تأثیر گذاشته بود. اما زمانی هم که برگشت، طبق معمول از مسائل معنوی خودش کمتر حرف میزد. ولی یکبار گفت: زمانی که در مسجدالنبی بودم، در کنار ستون وفود، زیارت پیامبر(ص) را میخواندم، رو کردم به قبر پیامبر و گفتم: ما مهمان شما هستیم و یقین دارم شما از مهمان پذیرایی میکنید. تا این حرف را زدم عربی از کنارم رد شد و دستهای اسکناس در دست من گذاشت! به رسول الله عرض کردم: آقا ما پذیرایی اصلی را دوست داریم، البته این هدیه دنیایی شما را هم قبول میکنیم. بعد ادامه داد: در آن سفر، یک نفر از اهل بازار، پول از من گرفت و حسابی برایم سوغاتی خرید. اما از آنجایی که خدا میخواست محبت دنیا از دلم خارج شود، ساک سوغاتی من گم شد! زمانی هم که میخواستیم برای رمی جمرات، سنگ جمع کنیم از دوستان خواستم مرا روی زمین بگذارند تا خودم سنگها را جمع کنم. روی زمین نشستم و خودم را میکشیدم و جلو میرفتم. در همین موقع یک عکاس از من عکس گرفت. بعد جلو آمد و حسابی حال و احوال کرد. خیلی به من لطف داشت و یک هدیه معنوی هم به من داد. وقتی از دوستان پرسیدم که او کیست گفتند: کارگردان و تهیهکننده روایت فتح است. آقا سیدمرتضی آوینی.