بعداز ختم صلوات ؛آقام رو میبینم که بالاسر جنازه میره، دستشو فرو میکنه تو جیبش، یه مشت پول که بابت یارانه ی زهرا، رقیه و علی اصغر گرفته رودرمیاره و می پاشه روی جیگر گوشه هاش ،بچه های ده با پای لخت مثه عقاب خودشونو می ندازن وبه یک چشم به هم زدن دیگه از پول ها خبری نیست.جمعی روی جنازه ها خم می شن،از زمین بلندشون می کنن، صدای اشهد ان لا اله الا الله تو کوچه می پیچه. آقام، رئیس شورا، آقا پیش نماز، نماینده بخشداری وجنازه ها همراه با اهالی، پشت سر و زنان به دنبالشان،در حالی که زیر بغل نه نه و طاهره را گرفته و کشان کشان می برن،ازم دور می شن ،سرمو می چرخانم ،در رنگ و رفته خانه لنگ به لنگ وا افتاده و دیوار فرو ریخته حیاط به خوبی دیده می شه، عینهو چوب خشکیدم، چشام سیاه تاریکی میره، همه جا ساکته انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، به مغزم فشار می یارم،نه، هیچ اتفاقی ،هرگز؟!فقط سه نان خور کم شده...
کنگره :
PIR7953 /س4686س9 1391
شابک :
978-964-7626-64-4