امتیاز
5 / 0.0
خرید الکترونیکی (PDF)
مطالعه در اپلیکیشن فراکتاب
ت 52,500
نظر شما چیست؟

معرفی کتاب بوی خوش اسفند

از دوران نوجوانی با اینکه معلمی را به عنوان شغل آینده‌ام انتخاب کرده بودم، هیچ وقت دوست نداشتم مربی پرورشی باشم. به نظرم کار سخت و پُرمشغله‌ای می‌آمد. اینکه بخواهی مدام با عده‌ای دانش‌آموز سروکله بزنی تا موقع خواندن سرود، ترتیب رفتن روی سن را رعایت کنند یا متن نقشی را که در نمایش دارند کامل حفظ کنند، موقع نمایش جلوی خنده‌شان را بگیرند یا وقتی دکلمه و مقاله می‌خوانند تپق نزنند و... برایم قابل تحمل نبود. هرچند تمام این کارها را بعدها در زنگ‌های ادبیات با بچه‌ها انجام می‌دادم، اما دیگر می‌دانستم که صِرف مربی پرورشی بودن فقط انجام‌دادن این کارها نیست.

حضور کوتاه‌مدتم در «دفتر مطالعات جبهۀ فرهنگی انقلاب اسلامی» و شرکت در پروژۀ مربیان پرورشی دهۀ شصت این امکان را برایم فراهم کرد تا با این قشر فرهیخته و دل‌سوز بیشتر آشنا شوم. اغلب آن‌ها بانوان هنرمندی بودند که از کمترین امکانات برای پربارکردن اوقات درسی و غیردرسی دانش‌آموزان در مدارس استفاده می‌کردند؛ آن هم در زمانی که سایۀ ویرانگر جنگ، خانواده‌های بسیاری را در کام رنج و گرفتاری یا غم ازدست‌دادن عزیزان گرفتار کرده بود. مربی پرورشی دهۀ شصت نمی‌توانست فقط مربی باشد؛ در بسیاری از مواقع، نقش مادر، خواهر، دوست، حامی و حتی گاهی پدر و برادر را هم باید بازی می‌کرد.

مجموعۀ خاطرات پیش‌رو که به‌لطف خدا در چهارده فصل تدوین شده است، فقط گوشه‌ای از فعالیت‌های یکی از صدها مربی پرورشی است که در جای‌جای میهن عزیزمان مشغول خدمت‌رسانی بوده‌اند. از آنجا که خاطرات شخصی راوی، قبل از انقلاب نقش تعیین‌کننده‌ای در انتخاب‌های ایشان در زندگی داشته، تلاش شده با چینش متفاوت فصل‌ها، این تغییر و دگرگونی برای مخاطب، عینی و مشهود باشد و علاوه بر آن، پویایی و تنوع نیز در کل کتاب حفظ شود.

بخشی از متن کتاب بوی خوش اسفند

«ایست... ایست... »

سریع دویدم سمت عزیز که ایستاده بود لب پنجره و تفنگ را نشانه رفته بود طرفِ حیاط. مردی خودش را گوشۀ دیوار مچاله کرده بود و دست‌هایش را گذاشته بود روی سرش. در همان حالت و بدون اینکه سرش را بیاورد بالا، می‌گفت: «نزن نزن! من حسنم، حسن مستوفی.»‌

دستم را گذاشتم روی دست عزیز و سعی کردم تفنگ را از او بگیرم. کُلت را آن‌قدر محکم گرفته بود که نمی‌توانستم آن را از بین دست‌هایش بیرون بکشم. گفتم: «آروم باش عزیز! خودیه، پسرداییِ محسنه.»

عزیز شانه‌هایش را انداخت پایین، کلت را داد به من و بدون اینکه چیزی بگوید، رفت سمت اتاق. حسن‌آقا هنوز پایینِ پله‌ها، خودش را چسبانده بود به دیوار. از همان بالای ایوان، با شرمندگی فقط توانستم بگویم: «ببخشین حسن‌آقا، ببخشین!»

ما مستأجر داییِ محسن بودیم. آن‌ها تهران زندگی می‌کردند؛ اما گاهی دایی و پسرهایش برای سرکشی می‌آمدند خانه و چون کلید داشتند و ساختمانشان همان جلوی در بود، دیگر زنگ نمی‌زدند. عزیز این را نمی‌دانست و با توجه به اوضاع آن روزها، ترسیده بود که نکند مردی که وارد حیاط شده از گروهک‌ها باشد.

هفتۀ آخرِ مهر بود. هنوز یک سال هم از انقلاب نگذشته بود. لاهیجان از نظر امنیت، به‌نسبتِ شهرهای دیگر، وضعیت خیلی آشفته‌ای داشت. از شهریور که آمده بودیم لاهیجان، یک روز بدون اضطراب و نگرانی نداشتیم. هرکدام از گروهک‌ها عده‌ای را دور خودشان جمع کرده بودند. موقع سقوط پادگان‌ها در پیروزی انقلاب، اسلحه رسیده بود دست خیلی‌هایشان. حالا همان‌ها شده بود بلای جان مردم.

محسن هم با توجه به فعالیت‌هایش و کشیک‌های شبانه‌ای که می‌رفت، نگران بود که نکند وقتی نیست، کسی آسیبی به ما برساند. یک کُلت و یک سرنیزه گذاشته بود خانه. طرز استفاده‌اش را هم به من و عزیز یاد داده بود تا اگر اتفاقی افتاد، بتوانیم از خودمان دفاع کنیم. عزیز با اینکه هر دو هفته یک بار از تهران می‌آمد پیش ما، آموزش‌ها را خیلی بهتر و بیشتر از من جدی گرفته بود و حواسش کاملاً جمع بود.

کتابشناسی ملی :
9184771
شابک :
978-622-5458-09-3
سال نشر :
1402
صفحات کتاب :
480
کنگره :
‫‭LB2832/4
دیویی :
‫‭371/100955

کتاب های مشابه بوی خوش اسفند