کتاب میم.ت برگی از خاطرات کربلای ایران (والفجر 4)، خاطرات یکی از رزمندگان دفاع مقدس است.
شروع شد. رگبارشان را به رویمان بستند. با سرعت هر چه تمام به سمت ما تیراندازی شد! از بالا، پایین، چپ و راست. از همه طرف آتش می بارید. انگار دشمن قصد کرده بود جهنم را بیاورد جلوی چشممان؛ ولی نه! انگار جهنم نبود! بر عکس، گردبادی بود با صدای مهیب و پر از هیاهو؛ اما هُرم نفسش خُنَک بود. دور خودش می رقصید و بهشتیان را از دل دود و آتش گلچین می کرد و بر بلندای آسمان پرواز می داد. درست می دیدم. بزرگراه آسمان بود به پهنای بینهایت که یکی یکی عرشیان را ندا می داد. اولین بارم بود که توی عملیات شرکت می کردم! خیلی برایم تازگی داشت. دروغ نگفته باشم، اولش خیلی ترسیدم؛ اما کم کم دعاهایی که میخواندم به دادم رسید. آرامتر شدم و دل و جرأتم بیشتر. تا جایی که رفتم تو دل دشمن، بالای آن تپه. درگیری عجیبی شد. طولی نکشید که تپه را از عراقیها گرفتیم و همان بالا مستقر شدیم؛ اما عراقیها زرنگتر از این حرفها بودند. نامردها لابه لای درختان مخفی شده و مرتب تیراندازی می کردند. هربار یک آر پی جی سمتم می آمد و تکانم می داد. دستبردار هم نبود. انگار هوس کرده بود کارم را بسازد؛ اما بادمجان بم آفت نداشت.