هنگامی که از مادر پیدا شدم، شب بود یا روز نمی دانم اما شاید باورتان نشود، من به جای آنکه گریه سر دهم، چشم وا کردم و همچنان که در هوا تاب می خوردم و سر دُرشتم به گردن باریکم آویخته بود، از هوای سردی که به تن گرم و خیسم خورد، خنده ام گرفت اما به پشتم کوبیدند. دست سنگین زنی بود گویا.
نخند...
به برگه سفید نگاه می کنم که روی میز آهنی جلویم گذاشته اند.
نخند، بنویس... نام همه شان را بنویس...
باید با دست های کم جان و لرزانم بنویسم: قابیل، ضحاک، شغاد، فرعون، یهودا، اسکندر، چنگیز، هولاکو...، اما می ترسم انگار. سایه سرش روی کاغذ سفید زیرِ دستم می افتد و بوی گند سیگار و زهر ماری دهانش در بینی من می پیچد. معده گرسنه ام به درد می آید. هرگاه بخواهد، پایش را روی ناخن های دردبار پای چپم می نهد و آن را با نوک کفش خود، آرام، آزار می دهد. دردی آشنا در همه تنم می دود...
کنگره :
PIR۸۱۶۹ /ع۸۴ب۲ ۱۳۹۷
شابک :
978-600-03-2206-9