«رئیس پاسگاه بدجوری توی دل همه را خالی کرده بود. با وجود این، شعارنویسی کم کم می رفت پا بگیرد و همه گیر بشود. یکی از اولین جاها، مدرسهٔ ما بود.
کارها اول خیلی شُل و وِل بود؛ تا آن روز...
هنوز یک صفحه ننوشته بودیم که صدای خوردنِ زنگ، از حیاط بلند شد. حسن که وسط میز می نشست و همیشه، وقت املا مجبور بود پایین برود و دفترش را روی نیمکت بگذارد، خودش را بالا کشید و گفت: «جانم جان؛ زنگ خورده؟ آره، احمد؟»
هنوز جوابش را نداده بودم که صدای جیغ و فریاد پایین رفتن بچه ها، مطمئنمان کرد زنگ خورده. آقای «راد»، تردید داشت. در را که باز کرد، بچه های کلاس اول را دیدیم که می خندیدند و پایین می رفتند. آنها هم مثل من و حسن، خوشحال بودند. آقای راد که دید کاری نمی تواند بکند، گفت: «دفترهایتان را همان طوری بگذارید؛ آرام بیایید بروید پایین.»